همیشه پشت پنچره می مانم
و عشق را می خوانم

با ترانه های که گویی
عمری را سپری کرده است

و تنها میان این همه دست
دستان کوچک ترا احساس می کنم
شعر عصیان سر گشتگی هایم
هر روز مرا به زندگی تکرار میکنی

می توانی به روی شانه های ابر بایستی


و خورشید را بیابی


می توانی از نفس ها یم
بوی عشق را بچینی
و سنجاق سینه ات کنی

همیشه اتاق من تنهاست
همیشه کسی پشت در می ماند

همیشه خسته ام
از خستگی

می آیی کنارم من می نشینی
از عشق می گویی


دسته ها : شعر
دوشنبه هفتم 5 1387
X