تعداد بازدید : 46179
تعداد نوشته ها : 23
تعداد نظرات : 7
ازدواج اینترنتی
در یک چت اینترنتی با هم آشنا شدیم، اول همه چیز شوخی بود و بیشتر به عنوان سرگرمی به آن نگاه می کردم و فکر نمی کردم، یک روز عاشق مردی شوم که نوشته هایش بیشتر برایم یک طنز بود. اما نمی دانم چرا به او اعتماد کردم، من و آرش در یک گروه چند نفره چت روم آشنا شدیم و اولین بار در یک رستوران همدیگر را دیدیم و کم کم عاشقش شدم.
آرش پسر جذابی بود و همین جذابیت، باعث شده بود تا دختران زیادی به او توجه کنند، قرار ما این بود که تولد هر یک از اعضای گروه که شد، در یک رستوران جمع شویم و جشن بگیریم.
اما رابطه من و آرش، بیشتر از بقیه بود و تقریبا هفته ای دوبار همدیگر را می دیدیم، اول می خواستیم با هم در کنکور درس بخوانیم، اما در واقع درس خواندن بهانه ای بود که بیشتر همدیگر را ببینیم. رفتار آرش طوری بود که من مطمئن شدم او هم نسبت به من علاقه دارد، دیگر دیدارها هر روز بود. اما هیچ کداممان جرات نمی کردیم، ابراز علاقه کنیم.
آرش می دانست آنقدر دوستش دارم که حاضرم هر کاری برایش بکنم و به جای این که به عشقم احترام بگذارد از آن سوءاستفاده می کرد و من وامانده در این عشق حتی قدرت فکر کردن به تصمیم در مورد زندگی ام را نداشتم و فقط به آرش فکر می کردم. سرانجام تصمیم گرفتم به او بگویم چقدر دوستش دارم، من مثل آرش فکر نمی کردم و تصورم این بود که اگر به او ابراز علاقه کنم، معنی این عشق را خواهد فهمید.
برایش هدیه ای خریدم و از او خواستم تا بدوناین که به چشمهایم نگاه کند، فقط به حرفهایم گوش دهد. به او گفتم چقدر دوستش دارم و حاضرم به خاطرش هر کاری بکنم، حتی در برابر خانواده ام بایستم.
این اتفاق هم افتاد، وقتی من و آرش تصمیم به ازدواج گرفتیم، پدرم مخالفت کرد او معتقد بود، آرش مرد مناسبی برای من نیست و نمیتواند خوشبختم کند، اما من مثل پدرم فکر نمی کردم، به نظر من آرش مردی تمام عیار و بی عیب بود و می توانست مرا خوشبخت کند، به خاطر رسیدن به آرش حتی از خانه فرار کردم تا پدرم را مجبور کنم با ازدواج ما موافقت کند. با این که آرش هیچ پولی برای ازدواج نداشت به عقدش درآمدم، فکر می کردم این ازدواج موفق ترین تصمیم برای زندگی ام خواهد بود.
قرار بود پدر من و آرش خرجی زندگی مان را تامین کنند تا ما بتوانیم درس بخوانیم، ما در خانه پدری آرش زندگی می کردیم و تقریباً راحت بودیم، من درس می خواندم و آرش مرتب پای اینترنت چت می کردم و برایش اهمیتی نداشت که کنکور قبول شود، اما من به پدرم قول داده بودم و باید آن قول را عملی می کردم ، نتایج کنکور که اعلام شد، در رشته پزشکی قبول شدم، اما آرش قبول نشده بود، از این اتفاق بسیار ناراحت بود و انتظار داشت که من به دانشگاه نروم. اما به اصرار پدرم ثبت نام کردم، به پدرم علاقه زیادی داشتم و چون یکبار دلش را شکسته بودم، دوست نداشتم که دوباره از دستم ناراحت شود، بیشتر وقتم را درس خواندن می گرفت، اما سعی می کردم، از آرش غافل نشوم، او را تشویق می کردم درس بخواند، تا در دانشگاه قبول شود اما آرش لجبازی می کرد و به من می گفت ، اگر ناراحتی می توانی جدای شوی ، حرفهایش آزارم می داد، او می دانست دوستش دارم و مرا به این شیوه تهدید می کرد.
هیچ کس نگرانی مرا درک نمی کرد، پدرم فقط به آینده من فکر می کرد و آرش برایش اهمیتی نداشت. احساس می کردم فاصله زیادی با آرش پیدا کردم، فاصله ای که برایم بسیار نگران کننده بود، اما چطور می توانستم این مساله را به آرش بفهمانم، او از این که هر ترم با معدل بالا قبول می شدم، عصبی بود و هر روز رفتارش را با من بدتر می کرد، پیش مشاور رفتم تا شاید بتواند کمکی به من بکند، به پیشنهاد آقای مشاور یک ترم مرخصی گرفتم تا کنار شوهرم باشم.
بهآرش نگفتم مرخصی گرفتم و گفتم تصمیم دارم، دیگر درس نخوانم، خیلی خوشحال شد. انگار که به خواسته اش رسیده بود، با هم به سفر رفتیم و شهرهای زیادی را گشتیم، زندگی شیرین شده بود ، آرش دیگر با من دعوا نمی کرد و شده بود، همان آرش قبلی ، تمام مدت ذهنم مشغول بود که چطور باید واقعیت را به او بگویم و دوباره به دانشگاه برگردم، زحمت زیادی کشیده بودم، حالا خودم حاضر نبودم آن را رها کنم ، مرخصی ام که تمام شد دوباره وارد دانشگاه شدم، روزهای اول چیزی به آرش نگفته بودم ، او هم در مغازه ای که پدرش داده بود ، مشغول به کار شده و دیگر در خانه نبود، سعی کردم طوری کلاس بگیرم، که آرش متوجه رفت و آمدم نشود، اما این که موضوعی را از او پنهان می کنم آزارم می داد.
بالاخره با وساطت دوستان نزدیکمان به آرش گفتم دوباره به دانشگاه برگشتم، خیلی ناراحت بود اما سعی داشت من چیزی متوجه نشوم، در برابر عصبانیت هایش کوتاه می آمدم و چیزی نمی گفتم، آرش روز به روز از من فاصله می گرفت و تلاشم برای نزدیک شدن به او فایده ای نداشت تا این که یک روز برای انجام کاری پای دستگاه رایانه رفتم تا برای انجام یک تحقیق علمی مطلب بخوانم که ناگهان متوجه یک پوشه رایانه ای شدم که برای باز کردن آن رمز لازم بود ، خیلی کنجکاو بودم که بدانم در آن پوشه چیست و بالاخره موفق شدم، آن را باز کنم، تعداد بسیار زیادی عکس که متعلق به یک دختر جوان بود ، نمی خواستم باور کنم، اما حقیقت داشت، آرش وارد یک رابطه عاشقانه شده بود، رابطه ای که باید بین آن و من یکی را انتخاب می کرد، کاملا گیج بودم و نمی دانستم باید چه کنم، بمانم یا بروم، اگر قرار بر رفتن بود پس سالهای عمرم که برای آرش صرف کرده بودم چه می شد.
نمی دانستم چه کنم و چه تصمیمی برای زندگی ام بگیرم، اما به هر حال باید زندگی ام را حفظ می کردم، آن شب وقتی آرش آمد تصمیم گرفتم با آرامش با او حرف بزنم و بخواهم زندگی مان را از بین نبرد، اما همین که موضوع را مطرح کردم آرش عصبی شد و شروع به داد و فریاد کرد و حتی مرا بشدت کتک زد، وقاحت را به حدی رسانده بود که حتی به خود اجازه داد مرا از خانه بیرون کند, به خانه پدرم رفتم، غرورم شکسته شده بود، آنقدر عصبی بودم که قسم خوردم دیگر به خانه آرش بازنگردم و از او جدا شوم.
یک هفته بعد زمانی که مطمئن شدم آرش در خانه نیست ، رفتم و وسایلم را جمع کردم و به خانه پدرم برگشتم، فکر می کردم آرش بابت رفتارش از من عذرخواهی خواهد کرد و برای بازگرداندم تلاش می کند، اما نکرد.
یک ماه منتظرش شدم شاید به احترام سالهایی که با هم بودیم، بیاید اما نیامد. به پیشنهاد پدرم تقاضای طلاق کردم، مدتی بعد احضاریه ای برای من و آرش فرستاده شد و اولین جلسه دادگاه تشکیل شد و آرش در عین ناباوری مرا به داشتن رابطه متهم کرد.
آنقدر تعجب کرده بودم که زبانم بند آمده بود، تمام ناراحتی آرش از این بود که چرا به خاطرش درسم را رها نکردم و حاضر نشدم به خاطرش آینده درخشانی که در انتظارم بود از دست بدهم. آرش فکر می کرد باید همیشه در برابر خواسته هایش گذشت کنم.
او می خواست به جای این که خودش پیشرفت کند، مرا پایین بکشد و از پیشرفت باز دارد. با تمام بدیهایی که پس از چند سال زندگی با آرش متوجه آن شده بودم ، دلم می خواست برگردم، فکر می کردم همه چیز درست می شود تا این که متوجه شدم آرش برای گرفتن انتقام از من عکسهایم را به صورت مستهجن درست کرده و روی اینترنت پخش کرده است ، خبر را از دوستم شنیدم، اما باورم نمی شد. می گفتم اشتباه کرده اند و شخصی که شباهتی با من داشته است را به جای من تصور کرده اند ، اما وقتی در کمال بی شرمی، آرش عکس را برایم ایمیل کرد متوجه شدم درست است و این کار کثیف را آرش کرده است. او خواست با این کارش به حیثیت من لطمه وارد کند، اما خودش را بی آبرو کرد . تنها گناه من این بود که عاشقش بودم و به خاطر این عشق به همه چیز پشت پا زدم. اما این بار آرش بود که ناجوانمردانه پاسخ عشق مرا داد و از این به بعد ترجیح می دهم او را برای همیشه از زندگی ام پاک کنم. آرش پس از جدایی ما راحت تر می تواند به کارهای کثیفش ادامه دهد.
* چتی که معمولا بین دختران و پسران انجام شود به خاطر بی تجربگی آنها، معضلات و مشکلات زیادی رابه وجود می آورد. والدین باید بدانند که اینترنت در کنار هزاران خوبی و منفعتی که دارد ، بدیهای زیادی هم دارد. پس باید ابتدا روش استفاده صحیح از آن را یاد دهیم و بعد اجازه استفاده را بدهیم. نکته دیگر این که خاصیت جوان بودن بی تجربگی است و در هر شرایطی باید مراقب جوانان باشیم.