دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 3171
تعداد نوشته ها : 5
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
در بیمارستانی، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود.اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند؛ ازهمسر، خانواده ،خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.هر روز بعد از ظهر،بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیز هایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می کرد.بیمار دیگر در مدت این یک ساعت، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون، روحی تازه می گرفت. مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز میشد م گفت. این پارک دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره زیبایی به آنجا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد.مرد که دیگر نمی توانست آنها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میکرد و احساس زندگی می کرد.روزها و هفته ها سپری شد.یک روز صبح پرستاری کهبرای حمام کردن آنها آب آورده بود، جسم بیجان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با کمال آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.مرد دیگر تقاضا کردکه او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد،اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد. حالا دیگر او می توانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند.هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد، در کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد.مرد پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی  را برای او توصیف کند؟پرستار پاسخ داد:«شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلأ نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را ببیند.»         
دسته ها :
دوشنبه بیست و دوم 7 1387
X