«زخم هایی بر دیوار»
در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه ی شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: «هر بار کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از میخ ها را به دیوار انبار بکوب.
روز اول پسرک 20 میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند.» پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ ها ی کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد . با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون آوردم! پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند. پدر نگاهی به دیوار انداخت وگفت: «آفرین پسرم کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخ های دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی، آن حرف ها همچین آثاری بر انسان ها می گذارند.  وهزاران بار عذر خواهی هم نمی تواند این آثار را از بین ببرد.»
 
نقل از ماهنامه نوجوان 


دسته ها : حکایت
پنج شنبه بیست و یکم 9 1387
X