شیخ بهایی عاملی در یکی از کتابهای خود مینویسد:
روزی زنی نزد قاضی از شوهر خود شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از او طلب دارد و او به وی نمیدهد.
قاضی شوهر را احضار کرد و او طلب خود را انکار کرد و یا فراموش کرده بود.
قاضی از زن پرسید: آیا برگفته خود شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.
قاضی از شهود پرسید: گواهی دهید زنی که مقابل شماست پانصد مثقال طلا از شوهرش که این مرد است طلب دارد و او نپرداخته است.
گواهان گفتند: سزاست این زن پوشیهای را که در مقابل صورت خود قرار داده عقب بزند تا ما لحظهای وی را درست بشناسیم که او همان زن است، تا آنگاه گواهی دهیم.
چون زن این سخن را شنید بر خود لرزید و شوهرش فریاد بر آورد: شما چه گفتید؟ برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهرهاش را به شما نشان دهد؟! هرگز! من پانصد مثقال طلا خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهره همسرم در حضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.
چه خوب بود آن مرد با غیرت، امروز جامعه ما را هم میدید که چگونه زنان نه برای پانصد مثقال طلا و نه حتی یک مثقال نقره، رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات میکنند.