حکایت سرپاتک هندى
آوردهاند که در هندوستان کودکى بود سرشار از عقل و فراست که دانشهاى مختلفى را فراگرفته بود. روزى کودک شنید که در شهرى بسیار دور، حکیمى زندگى مىکند
که در علم نجوم و طب سرآمد همه است، اما از دانش خود چیزى به کسى یاد نمىدهد و کسى را به سراى خود نمىپذیرد ـ ضمناً شاه پریان و دخترش به دیدار او مىآیند که دخترک در زیبایى سرآمد همه زیبایان است. کودک به پدرش مىگوید: «مرا نزد او ببر تا دانش او را فرا گیرم و دختر شاه پریان را ببینم که من عاشق او شدهام.» پدر مىگوید: «این کار امکانپذیر نیست; چرا که حکیم نمىخواهد تو به اسرارش پى ببرى.» پسر اصرار مىکند که: «اگر مرا نزد او برى، من خود را به کرى و لالى مىزنم تا حکیم، خیالش از بابت یادگیرى من آسوده گردد.»
سرانجام، پدر و پسر سفر آغاز کرده، پس از پیمودن مسافتى بسیار، به آن شهر دوردست و به محضر حکیم رسیدند. پدر از کر و لالى فرزند سخن گفت و استاد تصمیم گرفت کودک را در کر و لال بودن امتحان کند. پس از آزمایشهاى سختى استاد مطمئن گشت که کودک کر و لال است. حکیم کودک را به عنوان غلام خود انتخاب کرد، اما کودک مرتباً در غیاب استاد کتابهایش را مطالعه مىکرد تا دانش استاد را یاد بگیرد و به طور حضورى کارها و روش طبابت او را مىآموخت. روزى شاهزاده شهر بیمار شد. استاد نزد او رفت و کودک (شاگرد) نیز به دنبال استاد روانه شد. استاد متوجه شد که در مغز شاهزاده کِرمى است که آن را باید با چنگال بیرون آورد.
هر چه استاد براى بیرون کشیدن کِرم بیشتر تلاش مىکرد، آن کِرم به مغز شاهزاده بیشتر فرو مىرفت و شاهزاده شیون مىکرد. کودک، که شاهد این ماجرا بود، طاقتش طاق شد و ناگهان، ناخودآگاه بر سر استاد داد زد که: «تو با این روش مشکل را افزون مىکنى; چنگال را داغ کن و بر کِرم بگذار، کِرم هلاک خواهد شد.» ناگهان استاد به راز کودک پى برد و از غصّه جان به جان آفرین تسلیم کرد. پادشاه، که از هوش و ذکاوت کودک و اسرار او آگاه شد،
او را به جاى حکیم نشاند. کودک درب صندوقچه اسرار آمیز استاد را گشود تا راز دختر شاه پریان را دریابد: بیامد کودک و بگشاد صندوقدر آنجا دید وصف روى معشوقکتابى کان بود در علم تنجیمهمه برخواند و شد استاد اقلیمبه آخر ز آرزوى آن دل افروزنبودش صبر یک ساعت شب و روزبراى دیدار آن دلافروز دور تا دور خود خطى کشید و تا چهل روز در میان آن نشست. سرانجام، دختر زیبا، پریزاده دلافروز، ظاهر شد: بتى کز وصف او گوینده لالستچه گویم
زانکه وصف او محالستچو سر پاتک ز سرتا پاى او دیددرون سینه خود جاى او دیدتعجب کرد از آن و گفت آنگاهچگونه جا گرفتى جانم اى ماهجوابش داد آن ماه دلافروزکه با تو بودهام من ز اولین روزمنم نفس تو، تو جوینده خود راچرا بینا نگردانى خِرَد رااگر بینى، همه عالم تو باشىز بیرون و درون همدم تو باشىحکیم جوان، به پریزاده گفت: «از نفس هر کسى مشخص است که مار، سگ و یا خوک است، اما تو زیباى زمین و آسمان هستى و هرگز به نفس کسى شبیه نیستى.»
پرى گفتا اگر امّاره باشمبتر از خوک و سگ، صد باره باشمولى وقتى که گردم مطمئنهمبادا هیچ کس را این مظنهولى چون مطمئنه گشتم آنگاهخطاب ارجعیم آید ز درگاهکنون نفس تو ام من اى یگانهاگر گردم پس شیطان روانهمرا امّاره خوانند اهل ایمانمگر شیطان من گردد مسلماناگر شیطان مسلمان گردد اینجاهمه کارى به سامان گردد اینجاچون حکیم جوان در این راه رنج فراوانى برده بود، سرانجام بر نفس خود غالب گشت.