پس از هشت سال تلاش و پشتکار تحصیلى , براى رضا خیلى سخت بود که از درس جدا بشود, اگر چه قصد داشت شبانه درس بخواند اما با وضعى که در پیش داشت , بعید مى دانست که درس شبانه بتواند نقشى در زندگى او داشته باشد.
پـس از چـندى , محیط کار و افرادى که در تراشکارى بودندروى رضا تاءثیر منفى گذاشتند.
کار بـیـش از حـد وخـسـتـگـى زیاد به اواجازه نداد که درس شبانه را ادامه دهد.
اخلاق و رفتار رضا خـیـلـى عوض شده بود.
او با رضاى سابق , کلى فرق کرده بود.
هر چند درخدمت به مادرش اصلا کـوتاهى نمى کرد و هر کارى که باعث راحتى مادرش بود انجام نمى داد, ولى از لحاظ رشد فکرى واجـتـماعى خیلى عقب افتاده بود.
به همین دلیل از بسیج که مانده بودهیچ , بلکه بیشتر وقت ها نمى توانست براى نماز به مسجد برود.
یک شب امام جماعت مسجد, مادر رضا را در مسجد دید.
حال او را پرسید و سراغش را گرفت ,مادر رضا گفت : حاج آقا, این بچه آن قدر کار مى کند که من دلم برایش مى سوزد.
- شب ها چه وقت مى آید؟ - معلوم نیست ولى از ساعت هشت زودتر نمى آید.
- بهش بگو من روز جمعه در خانه منتظرش هستم .
- چشم حاج آقا.
صـبح جمعه بود که در خانه حاج آقا به صدا در آمد.
وقتى حاج آقا در را باز کرد رضا را دید.
سلام و احوالپرسى گرمى کرد و اورا داخل خانه برد.
وقتى نشستند, گفت : آقا رضا پیدات نیست ؟ - حاج آقا وقت نمى کنم .
- چقدر کار مى کنى ؟ مى خواهى چکار کنى ؟ - حاج آقا دستمزدم کم است مقدار زیادى هم قرض داریم .
- قرض براى چى ؟ - چون مادرم از آب پرهیز دارد و نباید زیاد راه برود, مقدارى وسایل خانه , مثل ماشین رخت شویى و جاروبرقى برایش خریده ام .
خرج زندگى هم زیاد است .
- تـو بـا ایـن وضـع , علاوه بر این که از لحاظ معنوى عقب مى مانى , ممکن است برایت ضرر داشته باشد.
- خودم هم ناراحت این مساءله هستم .
خصوصا براى این که درس را کنار گذاشته و از محیط کار هم راضى نیستم .
ولى در هرحال چاره ندارم .
شما دعا بفرمایید.
- من به این همه فداکارى غبطه مى خورم و مطمئنا تو را نزدخدا عزیزتر از خود مى دانم .
خداوند ان شاءاللّه همه مشکلات راحل کند.
- حاج آقا من آرزو دارم بروم منطقه و مثل جوان هاى دیگر که فداکارى مى کنند وظیفه ام را انجام بـدهـم .
دوسـت دارم شـب هـا بـیـایـم بـسـیج پیش بچه ها, ولى مى دانید که از نماز جماعت هم محروم هستم .
- ان شاءاللّه خداوند خودش همه کارها را درست مى کند.
ان شاءاللّه .
- حـاج آقـا, شـما خیلى حق برگردن من دارید.
من وظیفه خودم مى دانم که خدمت برسم , ولى مى دانید که اوضاع اجازه نمى دهد وشرمنده شما هستم .
- پسرم , دشمنت شرمنده باشد.
خیلى وقت تو را نمى گیرم , اگرکارى دارى مى توانى بروى .
- اگر اجازه بدهید زحمت را کم مى کنم .
- راستى نماز جمعه نمى روى ؟ - بـیـشـتـر وقـت هـا مى روم , ولى امروز چون مى خواهم ماشین رخت شویى را تعمیر کنم گمان نمى کنم توفیق داشته باشم .
- ماهم مى خواهیم با حسین آقا برویم , اگر مى آمدى با هم بودیم .
- نه حاج آقا, متاءسفانه نمى توانم بیایم .
- پس وقتت را نمى گیرم .
برو و به کارت برس .
- خدا حافظ حاج آقا.
- خدا حافظ پسرم .
پـنـج سـال گـذشـت .
رضـا تـجـربه خوبى در کار به دست آورده بود,و از لحاظ مالى هم , وضع زنـدگـى شـان بهتر شده بود.
ولى اخلاق رضا خیلى فرق کرده بود.
رضا هر روز پیش خودش فکر مـى کرد,باید روش زندگى خود را عوض کند و از این اخلاق و رفتارى که از همنشینى با دوستان محیط کار به دست آورده بود, اصلا راضى نبود.
ولى هر روز شیطان او را سست مى نمود و تصمیم او رابه وقت دیگرى موکول مى کرد.
روزها سپرى مى شد و عمرهمین طور مى گذشت .
یـک روز صـبـح نـزدیـکـى هاى سحر, آن لحظه اى که فقط چشم عاشقان خدا و پاسداران شرف و مـردانـگـى بـاز بـود, صـداى اذان مـسـجـد بلند شد.
رضا صداى اذان را شنید به خودش گفت : سـروقـت نـمازت را بخوان .
خواب وسوسه اش کرد و گفت : حالا بگذاراذان تمام بشود.
وقتى اذان تمام شد باز به خودش گفت : رضاپاشو.
- بگذار یک چرت دیگر بزنم .
یک چرت کوچک حدود نیم ساعت طول کشید.
وقتى رضابیدار شد به خودش گفت : رضا پاشو.
- حالا که از اول وقت گذشته , پس تا طلوع آفتاب خیلى وقت است .
رضـا در حـال خواب و بیدارى بود که مادرش صدا زد:رضا,رضا, بلند شو پسرم , بلند شو نمازت را بخوان .
رضا در حال خواب و بیدارى گفت : چشم مادر, الان پامى شوم .
ولـى مـثـل ایـن کـه بـیـن چـشم گفتن رضا و بلند شدنش حدودنیم ساعت طول کشید.
وقتى چشم هایش را باز کرد آسمان سفیدشده بود و براى اقامه نماز وقتى نداشت , سریع لب حوض رفت ویـک وضـوى دست و پا شکسته گرفت .
سپس به نماز ایستاد.
حالاحواسش کجا بود خدا مى داند.
بـعـد هـم بـدون ایـن کـه دعا بخواند وسجاده را جمع کند, شلوارش را پوشید و به طرف نانوایى رفـت .
صـف نـان خـیلى شلوغ بود, رضا هم باید خیلى منتظر مى شد.
ناچاررفت توى صف ایستاد.
بـیشتر کسانى که توى صف بودند مردان وزنان مسن بودند.
رضا وقتى به آنها نگاه کرد پیش خود فکر کرد: پس بچه هاى اینها کجا هستند که پدر و مادرشان آمده اندتوى صف نان بخرند.
- شاید رفته باشند جبهه ؟ نه پسر على آقا, استاد جواد, مشهدى کریم و سلطان خانم و...
همه هستند! یعنى اگر من هم بابا داشتم مثل آنها رفتار مى کردم .
چـقـدر آدم بـایـد تـنبل و بى غیرت باشد که حتى زحمت خریدن نان و کارهاى ساده زندگى را گردن پدر و مادر خودش بیندازد.
صف نان با همین خیالات به سر آمد.
رضا نان خرید و به خانه آورد.
بعد از خوردن صبحانه لباسش را پوشید و آماده رفتن شد.
اودوچرخه خود را, که فقط یک تنه و دو تا چرخ بود, نه گلگیرى داشت و نه ترمزى , از خانه بیرون برد.
رضا از مادرش خداحافظى کرد و سوار دوچرخه شد.
وقـتـى سـوار شد مثل این که سوار اسب خیال شده , شروع کردبه فکر کردن .
بى اختیار داشت پا مـى زد کـه بـه چـهـارراه رسـیـد.
نـاگهان یک ماشین از طرف راست آمد.
رضا خیلى تلاش کرد دوچرخه راکنترل کند, اما دیگر دیر شده بود.
وقتى چشم هایش را باز کرد, مادرش را بالاى سرش دید.
گفت : مادر, من کجا هستم ؟ - بیمارستان , پسرم .
- چند وقته ؟ - الان پنج روزه .
- دستم خیلى سنگین شده .
- پسرم , آن را گچ گرفته اند.
- مگر چى شده ؟ - از دو جا شکسته .
- مادر, من کى مرخص مى شوم ؟ - آقاى دکتر گفته اند: وقتى به هوش آمدى و معاینه شدى شایدمرخص بشوى .
- راستى راننده ماشین طوریش نشده ؟ - خبر ندارم مادر! - نیامد پیش شما؟ - نه مادر, راننده وقتى به شما زد, فرار کرد و رفت .
- که این طور, خدا آخر و عاقبتش را به خیر کند.
- بى انصاف فکر نکرد ممکن است بمیرى .
حتى ترمز نگرفت که تو را به بیمارستان بیاورد.
در این لحظه دکتر وارد شد و گفت : خوب آقا رضا,به هوش آمدى ؟ زینب خانم گفت : آره آقاى دکتر, حدود چند دقیقه اى هست که به هوش آمده ؟ دکتر: آقا رضا دستت درد نمى کند؟ رضا: خیلى کم .
بـعد دکتر جلو آمد و دست رضا از زیر ملافه بیرون آورد وگفت : دستت را بلند کن .
رضا هر کارى کرد نتوانست آن راتکان دهد.
دکتر, دست رضا را بالا برد و گفت : دستت را بالا نگه دار.
ولى همین که دست رضا را رها کردمثل یک تکه گچ افتاد روى تشک .
دکتر که بهت زده شد بود گفت : آقا رضا انگشتهایت راتکان بده .
رضا: نمى توانم آقا.
اصلا اختیار این دست با من نیست .
مـادر رضا که با نگرانى به حرف هاى آنها گوش مى داد خیال کرددست رضا فلج شده .
با عجله به طـرف دکـتـر آمـد و گـفت : آقاى دکتر,چى شده ؟ چه بلایى سر پسرم آمده ؟ نکند خداى نکرده فلج شده ؟ دکتر: نه مادر, احتمال دارد عصب دستش قطع شده باشد.
زینب خانم در حالى که بغض گلویش را گرفته بود گفت : یعنى دیگر دست رضا خوب نمى شود؟ دکـتـر گـفـت : من کى این حرف را زدم .
پسر شما ان شاءاللّه خوب مى شود ولى معالجه او کار من نیست , بلکه دکتر متخصص عصب مى خواهد.
در هـمـین لحظه , بلندگو آقاى دکتر را صدا کرد.
او هم پس ازعذرخواهى , اتاق را ترک کرد.
رضا ماند و مادرش و دنیاى بزرگى از غم که بار تحمل آن به دوش زینب خانم بود.
زینب خانم مثل یک مـجـسـمه غم شده بود.
مثل این که قطع شدن عصب رضاهمه دلخوشى هاى زینب خانم را هم از بـیـن بـرده بود.
سکوت یاءس آورى در اتاق حاکم شده بود.
زینب خانم مات ومبهوت به دست رضا نـگـاه مى کرد.
در همین لحظه پرستار وارد اتاق شد و گفت : خانم , پسر شما به هوش آمده و دیگر این جا کارى ندارد.
شما مرخص هستید.
زینب خانم با قیافه بهت زده رو به پرستار کرد و گفت :من این بچه را با این دست علیل کجا ببرم ؟ پـرسـتـار: مـادر, مـعـالجه پسر شما به عهده متخصص اعصاب است و ما در این بیمارستان دکتر متخصص اعصاب نداریم .
بایدببرید پیش دکتر اعصاب , تا او را دوا و درمانش کند.
تـا اسـم دوا آمـد, رضـا یاد دعاى کمیل افتاد.
یاد آن وقت هایى که با پدرش به مجلس دعا و روضه مـى رفـت و روى زانـوهـاى پـدرش مـى خـوابـیـد.
یـاد آن لـحـظـه هـایـى کـه بـا پدرش در غم مـصـیـبـت امـام حـسین (ع ) و یاران با وفایش اشک مى ریخت .
یاد روضه طفلان بى گناهى که از تـشـنگى شکم خودشان را به زمین هاى نمناک خیمه مى نهادند تا فشار تشنگى را کمتر کنند.
یاد ابوالفضل آب آور کربلا.
وقتى به خودش آمد,خانم پرستار رفته بود.
رضا رو کرد به مادرش و گفت : مادر دیگر چطورى با این دست فلج کار کنم و خرجى خانه را در بیاورم .
زیـنـب خانم که خودش غم بزرگى در دل داشت رضا را دلدارى مى داد و مى گفت : پسرم , خدا, ارحم الراحمین است .
ان شاءاللّه دستت خوب مى شود و مى توانى کار کنى .
از آن روز به بعد, پاى رضا و مادرش به مطب دکتر باز شد.
هرروز پیش یک دکتر مى رفتند و چیزى مـى شـنـیدند.
مخارج دکتر وآزمایش و...
هم سرسام آور بود.
عاقبت به این نتیجه رسیدند که باید عمل جراحى کنند.
خرج عمل حدود چهل هزار تومان مى شد.
تنها راه براى تهیه این پول , فروختن مـاشـین پدر بود.
بالاخره زینب خانم دست به این کار زد.
او ماشین تصادفى على آقا رافروخت و با پـول آن خرج جراحى را پرداخت .
الحمدللّه عمل باموفقیت همراه بود.
با گذشتن روزها دست رضا خوب و خوب ترمى شد.