نذر و نياز

نذر و نیاز

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که یک روز برادرعلى آقا به منزل آنها آمد و گفت که قصد رفتن به مشهد را دارند.

و ازآن جا که فقط دو نفر بودند و ماشین آنها هم جاى کافى داشت , ازعلى آقـا و هـمسرش دعوت کرد تا در این سفر همراه آنها باشند.

آنها هم که از خدا مى خواستند, دعوت برادر را پذیرفته و جهت رفتن به زیارت حضرت رضا(ع ) مهیا شدند.

مـقـدمات سفر آماده شد و آنها به قصد پابوسى حضرت رضا(ع )عازم مشهد شدند.

وقتى به مشهد رسیدند, على آقا براى زیارت امام لحظه شمارى مى کرد.

مثل این که این زیارت با زیارت هاى سابق خـیلى فرق داشت .

على آقا این بار آمده بود درخانه امیدش رابزند, به امید آن که حاجتش برآورده گـردد.

لـذا بـعـد از انـجـام مـقـدمـات زیارت , در حالى که سر از پا نمى شناخت به طرف صحن مـطـهـربه راه افتاد.

وقتى داخل صحن شد, شوق زیارت تمام وجودش رافرا گرفته بود.

قلبش به سرعت مى تپید.

چشمش که به ضریح افتاد,ایستاد و بى اختیار شروع به گریه کرد.

وقتى توانست خـودش راکنترل کند, با همان دل شکسته مشغول اعمال زیارت شد.

بعدازآن ,از ته قلب و با تمام وجـود در مـقابل مولا ایستاد, عرض کرد: یا على بن موسى الرضا! شفاعت کن که خدا به من فرزند بـدهـد, من هم عهد مى بندم هر سال گوسفندى قربانى کنم و گوشت آن را فقط به فقرا بدهم .

یا على بن موسى الرضا! من به امید گرفتن فرزندى صالح به پابوس شما آمده ام , تو را به حق مادرت زهرا ناامیدم نکن .... سه ماه بعد, یک روز على آقا خسته و کوفته براى خوردن ناهاربه خانه آمد.

وقتى که در را باز کرد, زینب خانم به او سلام کردوگفت : مژده بده على آقا! - چیه , مگه چه خبره ؟ - خیلى خبرها! - مثلا؟! - على آقا هم بابا میشه , بابا! - راست میگى زینب ؟! - البته که راست میگم .

- کى ان شاءاللّه ؟ - ان شاءاللّه هفت ماه دیگر.

- خـدایـا! صد هزار مرتبه شکرت .

زینب , ان شاءاللّه وقتى به دنیاآمد, پابوس امام رضا مى رویم .

اگر بچه مان پسر بود اسمش را رضاو اگر هم دختر بود اسمش را زهرا مى گذاریم .

نظر تو چیه زینب ؟ - معلومه نظر من , نظر على آقاست .

انـگار دنیا داشت به على آقا مى خندید.

مثل این که تمام غصه هاو ناراحتى ها براى همیشه از دل او سـفر کرده و رفته بود.

على آقا وزینب خانم خیلى خوشحال بودند.

دوستان و آشنایان آنهاخصوصا روحـانـى مـحـل از شـادى آنها خوشحالى مى کردند.

هفت ماه گذشت , اما چطور؟! فقط على آقا مـى داند و زینب خانم .

روزى نبود که اسم زهرا یا رضا در آن خانه پر محبت برده نشود.

بالاخره در یکى از روزهاى بهار سال 1343 صداى گریه کودکى سکوت دلگیر خانه على آقا را شکست .

خاله گفت : على آقا, مژده بده ! - چشم خاله جان , به روى چشم , حالا بگو ببینم بچه سالم هست ؟ - شکر خدا, سالم سالم .

- خـدایـا! صـد هـزار بار شکرت .

اى خداى عزیز! کمک کن که فرزندى صالح باشد.

حالا بگو ببینم دختر است یا پسر؟ - پسر, على آقا,پسر.

- رضا, رضاى من , خدایا شکرت ! خدایا شکرت ! یا امام رضامن قربان شفاعت شما بشوم .

ان شاءاللّه به زودى به پابوس شمامى آییم .

بعد رو به خاله اش کرد و گفت : خاله جان کى بچه را به من مى دهید تا اذان و اقامه را برایش بگم .

- به همین زودى , عجله نکن على آقا.

- فقط زود باشید که من دیگر طاقت ندارم .

سپس على آقا رو کرد به نوه خاله اش و گفت : جواد جان ,بروپیش اصغر آقا قصاب و بگو گوسفند را قـربـانى کند و گوشت آن را همان طورى که حاج آقا گفته بود بسته بندى بکند و بعد همه را به حاج آقا بدهد.

برو بارک اللّه پسر.

اولـین قربانى و اولین زیارت انجام شد و عهد دوم و سوم و...

یکى بعد از دیگرى انجام مى شد.

رضا هم بزرگ و بزرگ تر مى شد,تا این که مثل بچه هاى دیگر وقت مدرسه رفتن رسید.

پدر و مادررضا در راه تـربیت صحیح فرزندشان از هیچ کوششى دریغ نمى کردند و براى این کار با افراد متدین و باتجربه , مشورت لازم رامى نمودند.


(0) نظر
برچسب ها :
X