شناسايى

شناسایى

خبر از عملیات خیبر بود. فرمانده نقشه را نشان داد

وانگشتش را روى خطى باریک جلو برد. بعد جایى را که دایره‏قرمز دورش کشیده بود نشان داد:

-... نکته مهم این است که ما مى‏خواهیم براى اولین بار درداخل آب کار کنیم؛ بنابراین ریسک بزرگى انجام مى‏دهیم. آب‏در بعضى از قسمتها باتلاقى و پر از گیاهان خاردار و بُرنده است.این را هم اضافه کنم که تا رسیدن به نقطه شناسایى حدود پانزده‏کیلومتر راه آبى داریم...

فرمانده لحظه‏اى مکث کرد و ادامه داد:

- علاوه بر این، ما هنوز نیروى زبده، کم داریم. پس باید براى‏شناسایى مناطق تحت سلطه دشمن از کسانى استفاده کنیم که‏هم نیروى بدنى خوبى دارند و هم ایمان محکم‏ترى...

نمى‏دانم چطور شد که ناگهان به مجید نگاه کردم. یادروزهاى گذشته افتادم. دوره نجات غریق را با هم گذرانده‏بودیم . وقتى مجید زیر آب مى‏رفت، آنقدر آن زیر مى‏ماند که‏مى‏ترسیدیم بلایى به سرش آمده باشد.

فرمانده ادامه داد:

-... در ضمن باید بگویم که امکانات فعلى ما خیلى کم است.

با این حرف حساب کار دست همه آمد. یعنى رفتن هر کس‏دست خودش بود و برگشتش دست خدا. مجید نگاه خیره‏اش‏را از روى نقشه برداشت و لبخند زد:

- با اجازه برادرها من اعلام آمادگى مى‏کنم، البته من‏خصائلى که محمد آقا گفتند را ندارم.

فرمانده رو به مجید سر تکان داد. از عزت نفس مجید زیادمى‏دانست. براى دومین نفر فرمانده منتظر نماند. مى‏دانست که‏هر جا دکتر مجید باشد. من هم وبال

گردنش هستم.

غروب همان روز آماده رفتن شدیم. مجید به قایق نظامى«کانو» نگاه مى‏کرد. من هم سرک کشیدم. داخلش چند قوطى‏کنسرو بود و بعضى چیزهاى دیگر. به جاى اسلحه سازمانى‏هم، قرار شد یک اسلحه یوزى با خودمان ببریم.

-از لباس غواصى هم که خبرى نیست؟

مجید در حالى که سوار «کانو» مى‏شد گفت: «چاره‏اى‏نیست، توکل مى‏کنیم و مى‏رویم»

شروع به پارو زدن کردیم. موج ملایمى قایق را در آغوش‏گرفت. پر زور و سریع پارو مى‏زدیم. وقتى آسمان پر از ستاره‏شد احساس راحتى و آرامش کردیم.

- خسته که نشدى؟

با پشت دست عرق پیشانیم را پاک کردم و گفتم: «نه»

مجید هر از گاهى به قطب نما نگاه مى‏کرد. نسیم سردى تن‏به عرق نشسته‏ام را نیشتر مى‏زد.

قایق سینه آب را مى‏شکافت و جلو مى‏رفت. وقتى که دیگرنفسم از خشکى به شماره افتاده بود،

مجید برگشت و نگاهم‏کرد:

- از اینجا به بعد دو - سه کیلومتر بیشتر با عراقیها فاصله‏نداریم...

سر انگشتى براى خودم حساب کردم: «باید حدود دوازده‏کیلومتر پارو زده باشیم.»

کانو را در آبراهى که پر از علف‏هاى نى مانند بود بردیم.

- اینجا براى مخفى کردن کانو خوب است.

کانو را با گیاه پوشاندیم و وارد آب شدیم.

- چقدر سرد است!

مجید در حالیکه سرش را زیر آب فرو مى‏برد گفت: «وقتى‏شنا کنیم گرم مى‏شویم!»

چند بار کتفها را به عقب و جلو بردیم. باید بقیه راه را با شنامى‏رفتیم. آب تن عرق کرده و داغمان را کم کم سرد مى‏کرد.

مجید مثل ماهى در آب مى‏لغزید. سکوت دلهره آورى همه‏جا را فرا گرفته بود. نگاهم به مجید بود که دیدم یک دستش رابالا آورد.

- صبر کن، صدایى مى‏شنوم!

گوش تیز کردم. صداى خفه موتور قایق مى‏آمد. جایى براى‏پنهان شدن نبود.

- گشتى‏هاى عراقى‏اند!!

خودم را به مجید نزدیک کردم. آب صاف و بى‏حرکت بود.ترسیده بودم و پاهاى بى‏رمقم آب را به سختى جا به جا مى‏کرد. در پرتو کم سوى ستاره‏ها چشمان مجید مى‏درخشید. صداى‏قایق گشتى دشمن نزدیک و نزدیک‏تر مى‏شد. لبهاى مجید به‏زمزمه افتاد:

- وَ جَعَلنا مِن بَینِ اَیدیهِم سَداً و مَن خلفهم سداً فاغشَینا هُم‏فًهُم لایُصبرون...

من هم شروع به خواندن کردم. خیره شده بودم به نقطه‏اى‏که عراقى‏ها باید از آنجا مى‏آمدند. حالا هر دو مى‏توانستیم آنهارا ببینیم. آرام و بى‏صدا سرمان را زیر آب بردیم. قایق گشتى‏کمتر از شش متر با ما فاصله داشت.

نفس را در سینه‏ام حبس کرده بودم. هیچ حرکتى نمى‏کردیم‏در ذهنم شروع به شمارش کردم: یک... دو... سه...

سایه کف قایق روى آب کشیده و دور شد. وقتى سکوت‏دوباره بر همه جا سایه افکند به بالاى آب آمدیم.

- خدا را شکر!

با آرامشى که در صورت مجید بود آرام شدم. براى دورماندن از خستگى این بار به پشت شروع به شنا کردیم. دوباره به‏جایى که انگشت اشاره مجید رو به آنجا نشانه رفته بود خیره‏شدم. سکوى کمین شناور عراقیها را دیدم. چند نفر روى آن‏نشسته بودند و به موسیقى عربى گوش مى‏کردند. شنا کنان و به‏آهستگى از کنارشان گذشتیم. وقتى دورتر شدیم مجید به کنارم‏آمد:

- از سیم‏هاى خاردار با احتیاط رد شو...

به سیم‏هاى حلقوى و خاردار نگاه کردم و سر تکان دادم.آرام شنا مى‏کردیم. فاصله‏مان با دشمن کم بود. هنوز از کنارمین‏هاى شناور نگذشته بودیم که صداى کشیدن گلنگدن‏اسلحه‏اى را شنیدیم. سرباز عراقى درست بالاى سرمان بود ونگاه‏مان مى‏کرد.

چشمانم را براى لحظه‏اى بستم. هیچ راهى براى فرار نبود.وقتى چشمانم را باز کردم نگاهِ بى‏حرکت مجید را دیدم.چشمانش مثل گوى شیشه‏اى به سرباز عراقى خیره شده بود.نمى‏توانستم حدس بزنم چه اتفاقى خواهد افتاد. با فریاد سربازعراقى هردو به هم نگاه کردیم.

- بیچاره ترسیده بود. بیا برویم تا اسیر نشدیم.

با سر به زیر آب رفتم و دست و پا زدم. دورتر، پشت نیزار ازآب بیرون آمدیم. نور چراغ قوة عراقیها همه جا را روشن کرده‏بود.

- کار ما تمام شد، باید برگردیم...

دستهاى سردمان را به هم فشردیم،مجید سرش را بالاگرفت و لبخند زد.

- به لطف خدا تا اینجا که مشکلى نداشتیم.

مأموریت‏مان تمام شده بود. حالا دیگر خسته و گرسنه‏بودیم. براى رسیدن به محل اختفاى «کانو» باید سه کیلومتر شنامى‏کردیم. خوشحال بودم. به قایق که مى‏رسیدیم دیگر راه‏برگشت آسان بود. عاقبت خسته و کوفته وارد آبراه شدیم. براى‏لحظاتى هر دو با تعجب به هم نگاه کردیم. به جاى حرف زدن‏در دو جهت مخالف شروع به شنا کردیم.

- نیست!

جستجو فایده‏اى نداشت. کانو نبود.

- چکار کنیم دکتر؟

مجید دوباره به اطراف نگاه کرد:

- بگو چکار مى‏توانیم بکنیم؟ اگر اینجا بمانیم صبح‏گشتى‏هاى دشمن ما را پیدا مى‏کنند...

عقلم به جایى نمى‏رسید. مجید آه بلندى کشید و به آسمان‏نگاه کرد:

- باید تمام راه را شنا کنیم.

خسته و گرسنه بودم. احساس مى‏کردم مغزم از کار افتاده‏است. همه جا آب بود هیچ راهى به جز آنچه مجید گفته بود به‏نظرم نمى‏رسید:

- عاقبت ما چى مى‏شود دکتر؟!

مجید روى آب دراز کشید و آرام گفت: «توکل به خدامى‏کنیم» دوباره شروع به شنا کردیم. مى‏رفتیم و براى دیدن‏چند متر خشکى له له مى‏زدیم.

- پاهام دارد مى‏گیرد. فکر مى‏کنم خونم منجمد شده!

مجید بى‏آنکه حرفى بزند زیر آب رفت. ناگهان احساس‏کردم سبک شدم.

- تو دست و پا نزن. همینطور خودت را شل کن و حرکت‏نکن.

از خودم خجالت کشیدم. امّا مجید مرا به مجید مرا به پشت‏گرفته بود و مى‏برد.

- اینجا ارتفاع آب کم است، بیا برو روى شانه من!

گیاهان باتلاقى تمام سر و بدن‏مان را زخمى کرده بود. مجیدگفت: «باید یک جایى را پیدا کنیم که لااقل هم سطح باشد وبتوانیم دیده‏بانى کنیم.

به یاد قطب‏نما افتادم:

- چرا از قطب‏نما استفاده نمى‏کنى؟

مجید قطب نما را که آب صفحه آن را پوشانده بود نشانم‏داد. بعد به آسمان ابرى اشاره کرد و گفت: «از روى ستاره‏ها هم‏مى‏شد به راه‏مان ادامه بدهیم، اما مى‏بینى که...»

دلم مى‏خواست قدرتى برایم مانده بود تا او بتواند روى‏شانه‏ام بایستد و دیده‏بانى کند.

- شرمنده‏ام دکتر!

مجید سرش را پایین انداخت و شنا کنان دور شد.نمى‏دانستم به کجا مى‏رود. وقتى برگشت چیزى شبیه ریشه گیاه‏در دستش بود.

- بخور! من هم یک کمى خوردم!

ریشه گیاه را گرفتم و به آن نگاه کردم. چشمانم تیره و تارمى‏دید. زبانم توان گفتن کلمات را نداشت. مجید زیر بغلم راگرفت و گفت: «بردى است، ساقه آن براى رفع گرسنگى خوب‏است».

گیاه را به دهان گذاشتم و جویدم. چند دقیقه بعد سیر شدم،اما دلم به شدت درد گرفته بود.

- من هم دلم درد گرفته، امّا مهم نیست فقط...

هنوز حرف مجید تمام نشده بود که صداى موتور قایقى به‏گوشمان رسید. اسلحه یوزى را آماده کرد.

- مطمئنم عراقى‏اند. اگر نزدیک بشوند چاره‏اى به جزدرگیرى نداریم.

قایق نزدیک شد. مجید یقه‏ام را گرفت و کشید. آب موج‏برداشت و هر دو با سر به میان بوته‏هاى بلند و خیس افتادیم.قایق لحظاتى ایستاد. مجید دستم را فشار داد. هنوز زنده بودیم.با دور شدن قایق، دوباره روى آب افتادیم.

- فکر مى‏کنم متوجه ما شدند. شاید رفتند نیروى کمکى‏بیاورند.

صداى مجید را مى‏شنیدم اما قادر به درک آن نبودم. آفتاب‏صبحگاهى کم‏کم روى آب خیمه مى‏زد. هر دو در دیگر این آب‏بود که ما را با خودش مى‏برد. ناگهان نگاهم به بند بلند وسفیدى افتاد. مجید هم بند را دیده بود.

- این... این بند راهنماست.

آب در دهان مجید پُر شد و براى لحظه‏اى مثل جسمى‏سنگین به زیر رفت. ناتوان‏تر از آن بودم که بتوانم کارى بکنم.هردو شهادتین مى‏خواندیم و با چشمانى کم فروغ به هم نگاه‏مى‏کردیم. با شنیدن صداى قایق موتورى، مجید به خودش‏تکانى داد و سرش را بالا آورد. قایق نزدیک شد. ناگهان نگاه‏آشنایى را دید. یک دستش را بالا آورد. قایق نزدیک شد.ناگهان‏نگاه آشنایى را دید. یک دستش را بالا برد و فریاد کشید:

- ما اینجائیم...

وقتى هر دو تو قایق کنار هم نشستیم، مجید خم شد وپیشانیم را بوسید. دست خودم نبود مثل بچه‏ها گریه کردم...


(0) نظر
برچسب ها :
X