مردانِ بى شال

مردانِ بى شال

نوجوان بسیجى دستش را به طرف مجید دراز کرد. مجیددست او را در دستش فشرد و تبسم کرد و گفت: «بقایى هستم!»

بعد قوطى کنسرو را به طرف او گرفت و تعارف کرد:

- بسم الله.

نوجوان بسیجى قوطى کنسرو را گرفت و خیره‏تر از لحظات‏قبل به مجید نگاه کرد:

- من شما را کجا دیدم برادر بقایى؟

- خُب،اگر شما خودت را معرفى کنى شاید یک چیزهایى‏به یادم بیاید.

نوجوان بسیجى لقمه‏اى را که مجید به طرف او گرفته بود به‏دهان گذاشت. هنوز در ذهنش به دنبال نشانى از آشنایى گذشته‏مى‏گشت:

- من هم آلو گردى هستم!

بعد خندید و ادامه داد: «مطمئنم که فامیلى‏ام را یادتان‏نمى‏رود. هر وقت آلو دیدید، آلو گردى را یاد کنید!»

مجید از رفتار ساده نوجوان بسیجى خوشش آمده بود.دوباره برایش لقمه گرفت و کفت: «اتفاقاً فامیلى قشنگى است،اصلاً چه فرقى مى‏کند؟ مهم این است که زدیم به سیم آخر...!

با آمدن عبدالله مجید پرسشگر نگاهش کرد:

- چه خبر؟

عبدالله دو زانو نشست و زیپ بادگیرش را پایین کشید:

- قرار شد با تیپ عاشورا برویم.

آلوگردى چشمان پر از تعجب خود را به مجید دوخت وگفت: چه جالب! من هم قرار است با تیپ عاشورا بروم!

عبدالله که شوخى‏اش گل کرده بود چشمانش را گشاد کرد وخندید:

- نه داداش،عملیات جاى بچه‏ها نیست!

مجید ابرو گره کرد و لبش را گزید. عبدالله دستش را به سینه‏گذاشت. بعد خم شد و پیشانى آلوگردى را بوسید:

- شوخى کردم رزمنده! اتفاقاً عملیات جاى شما و دکتربقایى است. نه جاى بنده سراپا تقصیرى مثل من...

آلوگردى با شنیدن این حرف،ناگهان از جا بلند شد. عبدالله‏حیرت زده نگاهش کرد و ناخودآگاه زیپ بادگیرش را بالاکشید:

- چى شد؟ چرا یکهو فیوز پراندى؟!

آلوگردى در حالى که سعى مى‏کرد به خودش مسلط باشدلبخند زد. هنوز بهت و حیرت در صورتش پیدا بود:

- گفتم که شما را یک جایى دیدم. شما دکتر بقایى هستید؟فرمانده سپاه شوش! درست مى‏گویم؟

مجید دست او را گرفت و لبخند زنان سر تکان داد:

- حالا چرا تعجب کردى؟ یعنى به ما نمى‏آید بزنیم به قلب‏دشمن؟!

عبدالله که تازه فهمیده بود بدجورى بند را به آب‏داده،سرش را به زیر انداخت. مجید قمقمه آب را به طرف اوگرفت و لبخند زد:

- بخور آقا عبدالله براى ضعف اعصاب خوب است. فقطمواظب باش هیچوقت اسیر نشوى، چون مجبوریم کُلِ منطقه رااز نیرو خالى کنیم...

آلوگردى قطره اشکى را که گوشه چشمش جا خوش کرده‏بود، پاک کرد. مجید دوباره لقمه‏اى برایش آماده کرد و گفت:«بخور تا قدرت بگیرى.»

رمز عملیات طریق القدس اعلام شده بود. هواى آذر ماه‏سوز داشت و نم نم باران بوى خاک خیس خورده را به مشام‏مى‏رساند. از هر طرف صداى رگبار گلوله و انفجارهاى پى درپى به گوش مى‏رسید. فرمانده گفته بود دهکده مگاسیس باید ازدشمن باز پس گرفته شود براى همین بود که گروهان به طرف‏غرب سوسنگرد راه افتاد.

- برادرها مواظب باشند، اینجا کانالهاى فرعى زیاد است.اگر اشتباهى بروید گم مى‏شوید...

همه هشدار راهنماى کانال را شنیده بودند. عبدالله گاهى‏مجید را صدا مى‏کرد. همه جا تاریک بود و مى‏خواست مطمئن‏بشود که فاصله زیادى با هم ندارند. هر چه جلوتر مى‏رفتندرگبار گلوله‏ها در ارتفاع کمترى از بالاى سر آنها مى‏گذشت.عبور از کانال به سختى انجام مى‏گرفت. خاکریزهاى عراقى زیرنور منورها به خوبى پیدا بود. در این میان راهنما ناخودآگاه‏فاصله‏اش را با ستون نیروها بیشتر کرده بود. صداها در میان‏شلیک تیربارهاى عراقى به سختى به گوش مى‏رسید. ناگهان‏صدایى بالاتر از همه صداها نیروها را متوجه کرد:

- راهنما شهید شد!

خبر دردناک بود عبدالله چند بار اسم مجید را با صداى بلندفریاد کشید. همه در گیر نبرد بودند. مجید رفته بود و عبدالله‏خوب مى‏دانست که در این اوضاع دیگر نمى‏تواند او را پیداکند. براى همین با اولین گروه براى شکار تیر بارچى‏هاى دشمن‏به راه افتاد.

خبر سقوط خاکریزهاى دشمن خیلى زود به گوش رسید.سربازان عراقى در حالى که دستها را پشت سر گذاشته بودند.دسته دسته اسیر نیروهاى اسلام شدند. چهار ساعت از شروع‏عملیات مى‏گذشت. عده‏اى از نیروها متفرق شده بودند.عبدالله نشسته بود و به جایى دور نگاه مى‏کرد. ناگهان از جا نیم‏خیز شد. گلویش پر از طعم باروت بود. آنچه را که مى‏دید باورنمى‏کرد. فریاد کشید:

- دکتر آقا مجید!

مجید با شنیدن صداى آشنا برگشت. با دیدن عبدالله لبخندزد. خسته و خاک آلود همدیگر را در آغوش گرفتند. حرف‏هاى‏زیادى براى گفتن داشتند، امّا وقت تنگ بود.

فرمانده آخرین حرفهایش را با کلمات شمرده تکرار کرد:

- باید به پیشروى ادامه بدهیم. بعد همراه برادرانى که از دوجهت شمالى و غربى به ما ملحق مى‏شوند، پشت رودخانه‏نیسان پدافند مى‏کنیم...

به راه افتادند و با اولین پرتو خورشید،مقبره امام‏زین‏العابدین را دیدند. رودخانه نیسان آرام بود. تانک‏هاى‏دشمن دشت را زیر آتش گرفته بودند. مجید با نگرانى به‏عبدالله نگاه کرد.

- نیروهایى که قرار بود به ما ملحق شوند، نیامدند. مى‏دانى‏این یعنى چى؟

عبدالله تکه نان خشکى را که به دست گرفته بود نصف کردسرش را پایین گرفت:

- آره مى‏دانم، یعنى ارتباط قطع شده! یعنى افتادیم توى تله!یعنى محاصره شده‏ایم!

مجید به دورتر نگاه کرد، از هر طرف صداى غرش تانکهاى‏دشمن به گوش مى‏رسید.

عبدالله گفت:«وسعت محاصره خیلى زیاد است. باید هرجور شده یک راهى پیدا کنیم»

آلوگردى که تازه از شکار تانکهاى دشمن برگشته بود، به‏طرف آنها آمد. لب و دهانش خشک بود. قبضه آرپى جى راروى دوش انداخته بود و گاهى به اطراف نگاه مى‏کرد:

- اوضاع زیاد خوب نیست دکتر.

مجید سر تکان داد به صدایى که باد از سمت اردوگاه دشمن‏به همراه مى‏آورد گوش داد:

- سربازان ایرانى تسلیم شوید تا زنده بمانید!

بعد از آن بود که یک نفربر عراقى به سرعت به طرف آنهاآمد. صداى شلیک گلوله‏ها در همه جا پیچید. آلوگردى گلوله‏آرپى جى را جاسازى کرد. مجید به دنبال او دوید تا سرانجام‏کارش را ببیند. نفربر همچنان با سرعت مى‏آمد. گلوله‏ها روى‏سطح فولادى آن کمانه مى‏کرد، امّا نمى‏توانست مانع حرکت آن‏بشود. آلوگردى زانو زد. چشمش را در چشمى گذاشت و ماشه‏را لمس کرد. همه نگاهها به او دوخته شده بود. با صداى الله‏اکبر او بود که نفس‏ها در سینه حبس شد. گلوله آرپیجى درست‏در سینه نفربر نشست و دود و آتش در هم آمیخت.

حالا فرصت براى عقب نشینى فراهم شده بود.

- بیا برویم عبدالله

عبدالله به تانک‏هایى که به طرف‏شان مى‏آمد نگاه کرد وگفت: «آلوگردى یکى دو تا گلوله بیشتر ندارد».

تانک‏ها هر لحظه جلوتر مى‏آمدند. چندین تانک موفق به‏عبور از خط آتش دشمن شدند.

با صداى انفجار،نور امیدى در دلها تابیده شد. تانک عراقى‏در آتش مى‏سوخت. باران همه جا را خیس و گِلى کرده بود.بیست و پنج نفر در زیر آتش دشمن بودند. همان جا بود که‏عبدالله دوباره مجید را گم کرد.

حلقه محاصره لحظه به لحظه تنگ‏تر مى‏شد. گرسنگى وسرما همه را بى‏طاقت کرده بود. تنها جاى امن، سنگر تانک بود.مجید به آنجا اشاره کرد:

- اینجا باشیم و یکى یکى از زیر آتش رد بشویم،اینجورى‏احتمال موفقیت‏مان بیشتر است.

بارانى از ترکش همه جا مى‏بارید.

- روى شکم بخوابید زمین!

مجید سر بلند کرد و بوته‏هاى در هم تنیده شده را دید.خوشحال شد و گفت: «هر وقت که گلوله‏هاى دودزا زدند، بایدشیرجه برویم تو بوته‏ها و سینه خیز خودمان را دور کنیم.

پیشنهاد مجید خیلى زود عملى شد. ساعتى بعد هم شلیک‏عراقى‏ها کمتر شد.

- عراقیها فکر مى‏کنند همه ما کشته شده‏ایم، به خاطر این‏است که دیگر شلیک نمى‏کنند!!

در حالى که افراد باقیمانده، لا به لاى بوته‏ها پناه گرفته‏بودند، تانکها و نفربرهاى دشمن با فاصله‏اى نزدیک از کنارشان‏مى‏گذشتند.

مجید دعا مى‏کرد تانکها جلو نیایند.

- حتى یکى از تانکها جلو بیاید همه‏مان را له مى‏کند!

وقتى غروب رسید از لاى بوته‏ها بیرون آمدند. باید به‏سرعت از آنجا دور مى‏شدند. همه خسته بودند، مجید مدام‏مواظب مجروحین بود. آنها با زحمت از پستى و بلندى‏هاگذشتند و به یک کانال رسیدند.

- دور تا دور مان پر از عراقى است. یک کمى اینجااستراحت مى‏کنیم و دوباره راه مى‏افتیم.

به جز نگهبان، همه خوابیدند. مجید وقتى بیدار شد،نمى‏دانست چند ساعت خوابیده است. به ساعتش نگاه کرد .ساعت دوازده شب را نشان مى‏داد. به شدت گرسنه بود.

- راه مى‏افتیم...

گامهاى خسته دوباره به روى زمین کشیده شد. آنها نالان وخسته از کنار خاکریز مى‏گذشتند که ناگهان صدایى شنید. یک‏سرباز عراقى روى خاکریز ایستاده بود و به عربى چیزى‏مى‏گفت. فاصله سرباز آنها کمتر از یک متر بود!

چند نفرى به داخل گودال پریدند. سرباز عراقى سراسیمه‏دور شد.

مجید گفت: «زود باشید کارى بکنید. الان است که یک‏نارنجک بیندازند وسط ما»

براى تصمیم جمعى، فرصت کم بود. مجید یکى ازخشاب‏هاى اسلحه‏اش را بیرون آورد و به طرف جوان بسیجى‏که با بهت او را نگاه مى‏کرد،گرفت:

- این را داشته باشید، ممکن است فشنگ کم بیاورید!

بعد با یکى که آماده‏تر به نظر مى‏رسید به طرف خاکریزدوید. هنوز شیب خاکریز را کاملاً بالا نرفته بود که هیکل‏درشت سرباز عراقى را روبروى خود دید. لحظه‏اى به عقب‏برگشت. کسى را ندید. حدس زد کسى که همراهش آمده بوددر جایى کمین گرفته است.

سرباز عراقى بى‏حرکت ایستاده بود و نگاهش مى‏کرد.مجید ناگهان به راه افتاد. نمى‏دانست چرا این تصمیم را گرفته‏است. سرباز عراقى با صداى بلند کلماتى را به زبان آورد. مجیدهمچنان مى‏رفت. وقتى خودش را به جایى که مثل سنگر بودرساند، هنوز صداى سرباز عراقى را مى‏شنید. در پناه سنگرنشست. نمى‏دانست چکار کند. برگردد یا به جلو برود؟

با خودش گفت: «پناه بر خدا، مى‏روم جلو ببینم چه‏مى‏شود.»

حالا دیگر تنها شده بود. دوباره صداى سرباز عراقى بلندشد. مجید بى‏اهمیت جلو مى‏رفت ناگهان صداى چند گلوله‏شنیده شد. گلوله‏ها به طرف او شلیک مى‏شد. پا تند کرد بوى‏بوته‏هاى نمناک همه جا پر شده بود. حالا دیگر تجربه خوبى ازپنهان شدن در لابه لاى آن را داشت. خیز بلندى برداشت و به‏سرعت خودش را در میان بوته‏ها از نظر پنهان کرد. چندین بارصداى رگبار گلوله شنید و بعد از آن همه جا در سکوت فرورفت.

گرسنه، تشنه و کوفته بود آرام از جا بلند شد. به جهتى که‏نمى‏دانست کجاست راه افتاد. آسمان صاف شده بود ونمى‏بارید. پاسى از نیمه شب گذشته بود که با دیدن کانال به‏طرف آن رفت. دیگر رمقى برایش نمانده بود. اسلحه‏اش را زیرسرش گذاشت. پلکهاى خسته‏اش به هم افتاد و خوابید.

از شدت تشنگى بود که از خواب بیدار شد. به دنبال آب‏همه جا را گشت. عاقبت قوطى خالى کنسروى را پیدا کرد. به‏اندازه دو قاشق آب داخلش بود. لب و زبانش را خیس کرد و باخودش گفت: «باید بروم.»

هوا گرگ و میش صبح بود که صدایى شنید. گوش تیز کرد،جهت صدا از خاکریز رو به رو بود. خوشحال شد. در دلش آرزوکرد: «کاش اینها ایرانى باشند!»

جلوتر رفت و خمیده کنار بوته‏ها نشست. دوباره گوش کرد.فقط صداى سرفه مى‏آمد. بعد یکى به عربى چیزى گفت. حالادیگر مطمئن بود هنوز در منطقه دشمن است. چاره‏اى نداشت.باید تا رسیدن دوباره تاریکى در آنجا پنهان مى‏شد.

رسیدن تاریکى مثل خبرى خوش، غرق در شادى‏اش کرد.در حالى که آثار ضعف و گرسنگى را احساس مى‏کرد به راه‏افتاد. زبانش مثل تکه‏اى چوب خشک در دهانش بازى مى‏کرد.مجید تا سپیده صبح راه رفت...

احساس کرد جایى ایستاده که مى‏تواند جهات جغرافیایى رارو به مقصد تعیین کند. این کار را انجام داد. بعد جهت‏سوسنگرد و قبله‏اش را در ذهن مجسم کرد. با خودش گفت:«باید به سمت شمال حرکت کنم.»

مى‏رفت و به هر طرف نگاه مى‏کرد. ناگهان ایستاد. از دورمى‏توانست ارتفاعات نیشداق والله اکبر را ببیند. لبهاى ترک‏خورده‏اش به لبخند گشوده شد. با دیدن نفربر نیمه سوخته،جلو رفت. خدمه‏هاى آن کشته شده بودند. فقط آب‏مى‏خواست با دیدن دو گالن که در کنار هم بودند،آنها را سبک وسنگین کرد. پر بودند. حلقش از تشنگى مى‏سوخت. در یکى ازگالن‏ها را باز کرد، بنزین بود. به سرعت به طرف گالن دوم رفت.از بوى گازوئیل غصه‏اش گرفت:

- خدایا به تو توکل مى‏کنم.

دوباره در جهتى که تعیین کرده بود به راه افتاد. پاهایش به‏سختى بالا مى‏آمد. سر قدمهایش سنگین شده بود و احساس‏مى‏کرد چشمانش به خوبى نمى‏بیند. با دیدن آنچه رو به رویش‏بود ایستاد. چشمانش را گشاد کرد تا بهتر ببیند. آنچه مى‏دیدواقعیت داشت. اینجا میدان مین بود. روى زانو نشست وچشمانش را بست:

- خدایا به من نیرو بده...

راهى براى عبور از میدان مین نبود. دوباره برگشت. امّا این‏بار احساس مى‏کرد از جایى دیگر سر در آورده. صداى چندانفجار شنید. ایستاد و یک دستش را سایبان چشمش کرد.مطمئن بود جایى که گلوله‏هاى توپ به آنجا اصابت مى‏کندمواضع خودى است. به راه افتاد. لباسش خیس بود و نسیم،سردى لباس خیس را مثل نیشترى به تنش فرو مى‏کرد. باشنیدن صداى آمد و رفت چند ماشین سرش را بالا آورد. بادیدن جاده ایستاد. به سختى گلنگدن کشید و اسلحه‏اش رامسلح کرد. از ذهنش گذشت: «اگر عراقى باشند درگیرمى‏شوم»!

قدم به قدم جلو آمد و کنار جاده ایستاد. زانویش مى‏رفت تاخم بشود. وانت تویوتا

کنارش ایستاد. مجید نگاه کرد. تشنه وگرسنه بود. لب‏هاى خشکش از هم باز شد. مى‏خواست حرفى‏بزند،امّا نتوانست. راننده خم شد و او را نگاه کرد:

- بپر بالا بسیجى؛ مگر نمى‏خواهى بروى سوسنگرد؟

مجید لبخند زد. این صدا عطش همه چیز را در او سیراب‏مى‏کرد. نزدیک ظهر بود که به سوسنگرد رسید.

عبدالله را روز بعد دید. هر دو بى آنکه پلک بزنند به هم‏نگاه کردند. اشک در چشمانشان حلقه بسته بود. عبدالله گفت:«نوکرتم دکتر...» مجید در حالیکه او را به سینه مى‏فشرد گفت:«خیلى آقایى!»


(0) نظر
برچسب ها :
X