آنها هميشه بيدارند

آنها همیشه بیدارند

رسول روپوش پرستارى‏اش را مرتب کرد. سعى کرد آرامش‏خودش را حفظ کند. احساس مى‏کرد نگاهى مراقبش است.اضطراب داشت و لب و دهانش مثل چوب خشک شده بود. به‏ایستگاه پرستارى که رسید پا سست کرد. مردى که لباس‏شخصى به تن داشت، مشکوک نگاهش کرد. رسول‏نمى‏خواست بایستد؛ اما ایستاده بود.

حالا دیگر براى ایستادنش باید دلیلى پیدا مى‏کرد.ناخودآگاه دستش را به طرف لیست بیماران دراز کرد. هنوزانگشتانش گیره سرد فلزى را لمس نکرده بود که مرد لباس‏شخصى‏دست او را گرفت:

- چکاره‏ایى؟ با لیست چکار دارى؟

خانم دانا کلاه پرستارى‏اش را به سرش مرتب کرد و لبخندزد. مرد لباس شخصى نگاهش را به طرف او گرفت. هنوزدست رسول را رها نکرده بود . خانم دانا آرام و شمرده حرفش‏را زد:

- شما نگران نباشید جناب! ایشان تزریقات تخصصى راانجام مى‏دهند!

نفس گره شده رسول از سینه‏اش رها شد. به خیالش هم‏نمى‏رسید که خانم دانا در این تنگنا به دادش رسیده باشد. مردلباس شخصى مچ او را رها کرد و خیره‏تر،سرتاپایش را براندازکرد.

رسول در حالى که لبخند مى‏زد نگاهى سرسرى به لیست‏انداخت و به راه افتاد. سنگینى نگاه مرد لباس شخصى را ازپشت سر هم مى‏توانست حس کند. تا به اتاق شماره دوازده‏برسد نفس خودش را حبس کرده بود. داخل اتاق که شد راه‏نفس را باز کرد. صداى ضربان تند قلبش را مى‏شنید.

به مرد مجروحى که در اتاق بسترى شده بود نگاه کرد. نیمى‏از صورت مرد مجروح زیر ماسک اکسیژن بود. رسول به عقب‏نکاه کرد. لحظاتى گوش تیز کرد. مى‏خواست مطمئن شود که‏مرد لباس شخصى به دنبالش نخواهد آمد. سکوت کرد. هیچ‏صدایى به جز صداى نفس مرد مجروح به گوش نمى‏رسید. بایدعجله مى‏کرد. با گامهاى بلند خودش را به تخت مرد مجروح‏نزدیک کرد. چشمان مرد مجروح نیمه باز شد رسول لبخند زد.فرصتى نبود. باید مأموریتش را انجام مى‏داد:

- سلام! من چهارده، شانزده، صفر یازده هستم.

چشمان مرد مجروح کاملاً باز شد. نگاهش پر از سوال بود.رسول ماسک اکسیژن را از روى صورت او برداشت. مردمجروح خیره‏تر نگاه کرد. رسول برگشت و نگاه مضطربش را به‏در ورودى دوخت. صداى نالان مرد مجروح او را به خود آورد:

- تکرار کن... حواسم...حواسم را نمى‏توانم خوب جمع‏کنم.

رسول دهانش را به گوش مرد مجروح گذاشت و شمرده‏تراز دفعه قبل، شمارة شناسایى‏اش را تکرار کرد:

- چهارده، شانزده، صفر، یازده! شنیدى؟

مرد مجروح چشمانش را باز و بسته کرد و لبش با لبخندى‏کم جان به طرفین کشیده شد. رسول سرنگ آماده را به مردمجروح نشان داد و گفت: «یک کمى زودتر، دیر بروم شک‏مى‏کنند.»

مرد مجروح دهانش را باز کرد. صدایش خش‏دار بود و به‏سختى شنیده مى‏شد:

- شمال غربى... جارى.

رسول زیر لب تکرار کرد: «شمال غربى. جارى.»

هنوز اطمینان نداشت آدرس کامل باشد. دوباره سرش را به‏گوش او گذاشت:

- آدرس تمام است؟

مرد مجروح چشمانش را باز و بسته کرد. رسول به سر اودست کشید و پیشانى‏اش را بوسید:

- نگران نباش براى فرار دادنت از بیمارستان هم برنامه‏داریم.

مرد مجروح نفس گره شده‏اش را هو کرد. رسول ماسک رابه صورت او گذاشت و آمپول را در قسمتى از گردن او تزریق‏کرد.

- انشاءالله که به‏زودى خوب مى‏شوى. اصلاً نگران نباش.

ماموریت تمام نشده بود. رسول سرنگ خالى را در سطل‏آشغال انداخت و نفس راحتى کشید. حالا دیگر اگر مامورساواک هزار بار هم چپ چپ نگاهش مى‏کرد اهمیت نمى‏داد.او از اتاق بیرون آمد.از کنار مأمور گذشت و دوباره نگاه مشکوک‏او را به دنبالش کشید. در انتهاى راهرو بیمارستان به ساعت‏دیوارى نگاه کرد. وقت تحویل شیفت بود. با عجله به رختکن‏رفت و لباسش را عوض کرد. عجله داشت، اما نمى‏خواست‏بى‏احتیاطى کند. بیرون آمد و لحظه‏اى کنار خیابان ایستاد. به‏ماشین‏هاى عبورى اطمینان نداشت. تصمیم گرفت تا سر قرار،پیاده برود. آهسته به اطرافش نگاه کرد و به راه افتاد.

مجید را کنار دکّه روزنامه فروشى دید. روى صندلى زهواردر رفته‏ایى نشسته بود و نوشابه مى‏خورد. لامپ کم‏سویى اتاق‏کوچک دکه را روشن کرده بود. رسول آرام جلو رفت.

مجید بى‏تفاوت به همه جا نگاه مى‏کرد. رسول سکه‏ایى ازجیبش بیرون آورد. در حالیکه روزنامه تاریخ گذشته را نگاه‏مى‏کرد حرفش را زد:

- شمال غربى. جارى.

سکه را در دست صاحب دکه گذاشت و صداى مجید راشنید.

- برو. به پشت سرت نگاه کن.

رسول سلانه سلانه دور شد و براى تاکسى که از انتهاى‏خیابان مى‏آمد دست تکان داد. مجید آخرین قطرات نوشابه رادر دهانش خالى کرد و از جا بلند شد. تاریکى شب به او کمک‏مى‏کرد تا راحت به خانه امین برود.

از خبرى که گرفته بود بسیار خوشحال بود. بعد از لو رفتن‏نصیر و زخمى شدن او جو ناامیدى بر گروه منصورون سایه‏افکنده بود. خبر خوب رسول خیلى چیزها را عوض مى‏کرد.یک کوچه بالاتر از خانه امین تکیه به دیوار داد. همه جا را نگاه‏کرد. خبرى نبود. پا تند کرد و خودش را به پشت در رساند.دستش را روى زنگ گذاشت. چند لحظه به ساعتش خیره شد.دوباره شاسى زنگ را فشار داد. باید از دومین بارى که زنگ رابه صدا در مى‏آورد هشت ثانیه مى‏گذشت. این قرارچهارشنبه‏ها بود.

مجید با شنیدن صداى لخ لخ کفش، خودش را بیشتر به درنزدیک کرد و همین که در باز شد به داخل پرید:

- رسول آدرس را آورد.

امین چشمان خیس از اشکش را به مجید دوخت و ناگهان اورا در آغوش گرفت:

- دست مریزاد بقایى. رسول چطور از سد ساواک گذشت؟

مجید شانه بالا انداخت و لبخند زد:

- نمى‏دانم،اما حتماً بهترین راه را انتخاب کرده که موفق‏شده... حالا برو لباس بپوش باید برویم...

امین با تعجب به مجید چشم دوخت و گفت: «برویم؟این‏وقت شب؟! فکر نمى‏کنى خطرناک باشد؟»

مجید خندید و آرام او را به جلو هل داد:

- اتفاقاً به همین دلیل باید برویم.

یک ساعت بعد هر دو در موقعیت شمال غربى بودند کنارچشمه‏اى که جارى بود. نخلها هنوز هُرم گرما را به خود داشتند.مجید با کلنگ کوهنوردى‏اش به کف چشمه ضربه زد. بعددستش را به جستجو روزنه‏اى در آب فرو برد. وقتى انگشتانش‏در شکافى گیر کرد لبخند زد:

- همین جا است. باید بکَّنیم.

لبه تخت کلنگ را در شکاف سنگ فرو کرد. تمام توانش راجمع کرد، به دسته کلنگ فشار آورد. رگهاى گردنش باد کرد.وقتى صداى جدا شدن چیزى آمد، امین براى لحظه‏اى چراغ‏قوه را روشن کرد.

- خاموش کن امین، نیازى ندارم.

صداى مجید بیشتر مثل فریاد فرو خورده‏اى بود. امین ازبى‏احتیاطى خودش خجل شد. مجید بى‏آنکه بخواهد زمان رإ

ے

؛(ی‏ی‏از دست بدهد. سنگ ریزه‏هاى کف چشمه را بیرون مى‏ریخت.

- پیداش کردم،همین جاست!

امین به جلو خم شد، زیر پرتو نقره‏اى ماه که روى آب گل‏آلود چشمه بازى مى‏کرد، برجستگى چیزى را دید. مجید بسته‏را به سختى بالا کشید. لایه‏هاى پلاستیکى به خوبى بسته راپوشانده بود.

امین لبخند زد و خرجین همراهش را به طرف مجید گرفت:

- اسلحه‏ها را داخل خورجین بگذاریم کمتر باعث شک‏مى‏شود.

مجید لایه‏هاى مهر و موم شده را باز کرد. چند کُلت کمرى ویک قبضه مسلسل یوزى مقابلش بود. از خوشحالى چند باردستهایش را به هم مالید:

- چقدر براى رسیدن این مسلسل انتظار کشیدیم.

چند روز بعد در حوالى بانک ملى بهبهان صداى شلیک پنج‏گلوله شنیده شد. خبر خیلى زود در شهر پیچید: داورى افسرعامل خفقان به درک واصل شد.

مردم براى تشکر از نیروهاى انقلابى به پشت بامها رفتند.هیچکس نمى‏توانست فریاد «الله اکبر» آنها را خاموش کند.مجید کنار حوض نشست و وضو گرفت، نیت کرده بود دورکعت نماز شکر بخواند.


(0) نظر
برچسب ها :
X