هنوز از گوشه و کنار شهر صداى تیراندازى مىآورد . مجیدکنار پنجره رفت و به حیاط نگاه کرد. بعد با بلندى کرد و به پشتبام چشم دوخت. خبرى نبود. نورالدین با سر و صورت باندپیچى شده نشسته بود قاسم آرام به سر نورالدین دست کشید وگفت: «امروز شهربانى زده بود و به سیم آخر».
نورالدین دست قاسم را کنار زد و حرفهایش با نالهایىخفیف از گلویش بیرون زد:
- فقط شهربانى نبود که ساواکىها هم افتاده بودند توجمعیت تظاهر کننده و شناسایى مىکردند.
مجید خمیازه کشید و روى چهارپایه نشست. از دیروز تاهمین امروز صبح بیشتر از هزار و پانصد تا اعلامیه را به مساجدشهر رسانده بود تا رابطها به موقع پخش کنند. حالا دیگرحسابى خسته بود. نعیم که ساکت نشسته بود، ناگهان نگاهش بانگاه مجید گره خورد. براى لحظاتى به هم خیره شدند. مجیدشانه بالا انداخت. نعیم به آرامى سر تکان داد. معلوم بود که ازاوضاع راضى نیستند. نعیم طاقت نیاورد و به حرف آمد:
- تو چرا ناراحتى آقا مجید؟
مجید لب جمع کرد و گفت: «چى بگویم؛ به نظرم اوضاعطورى نیست، که باید باشد.»
نورالدین از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت. نگاهى بهبیرون انداخت و دوباره برگشت :
- من هم با نظر دکتر موافقم. اگر شُل بجنبیم خون مردم بههدر مىرود.
مجید به دنبال راهى بود این روزها همهاش در این فکر بودکه هیچ چیز نمىتواند تأثیرگذارتر از مجالس سخنرانى وعزادارى براى شهیدان باشد. قاسم جلو آمد و دستش را روىشانه او گذاشت:
- خیلى تو فکرى آقا مجید. لابد دارى نقشههاى گنده گندهمىکشى؟!
مجید لبخند زد و بىمقدمه پرسید: «اسم رئیس شهربانىچیه؟»
نورالدین آستین پاره شدهاش را به هم آورد و با تعجب بهمجید نگاه کرد:
- اسمش داورى است! از آن خود فروختههاى درجه یکاست. به صغیر و کبیر رحم نمىکند.
مجید ابرو در هم کشید و خودش را روى چهارپایه جا به جاکرد. از سروان داورى و ظلم و ستمهایش
زیاد شنیده بود.مىدانست به دستور او بود که مأموران، شبانه به خانههاى مردمحمله مىکردند. علتش را هم مىدانست. با این کار وحشت وترس دردل مردم را ایجاد مىکرد.
در دلش آرزو کرد: «اى کاش نصیر بتواند بى دردسراسلحهاى را که خواستند وارد شهر کند»
با شنیدن صداى زنگ در،همگى از جا بلند شدند. قاسمگوش تیز کرد:
- صبر کنید، باید چهار بار زنگ بزند...
زنگ و تعدادش طبق قرار بود، نورالدین نشست.
مجید گفت: «باید محمود باشد.»
قاسم رفت تا در را باز کند.
نورالدین سرش را به شیشه نزدیک کرد و زیر لب گفت:«خدا کند خبرهاى خوبى داشته باشد.»
بعد به مجید نگاه کرد:
- برنامه سخنرانى که به هم نخورده؟
مجید آهى عمیق از سینه کشید و گفت: «این یکى را باید ازمحمود بپرسیم. آقا شیخ احمد که قول داده است بیاید؛ امّاوسط این بگیرو ببندها اگر به قولى که داده عمل کند و حرفىبزند که دل مردم قرص بشود، کار بزرگى کرده است.»
محمود وارد اتاق شد. قاسم گفت: «چه خبر»
محمود پیراهنش را بالا زد و گفت: «پلى کپى را آوردم، براىتکثیرش آقا مجید باید زحمت بکشد».
مجید دستش را دراز کرد و ورق پلى کپى را گرفت. به دقتنگاهش کرد و چند سطرى از آن را خواند:
- فکر مىکنم این متن آخرین سخنرانى آقا باشد؟
محمود لباسش را مرتب کرد و گفت: «نه! این آخرینسخنرانى نیست، نوار آخرین سخنرانى قرار است چند روزدیگر پیاده بشود.»
مجید به طرف آینه دیوارى رفت. صورتش را نگاه کرد و باانگشت به زیر چشمان پف کردهاش فشار آورد. بىخوابىهاىچند شبانه روز گذشته تأثیر خودش را گذاشته بود.
- بهتر است استراحت کنى بقایى.
مجید در حالیکه هنوز رو به آینه ایستاده بود، چشمانش رابست. محمود جلو آمد و دستش را به شانه او گذاشت:
- خیلى خستهاى مجید، اگر مىخواهى استراحت بکن.نگران تکثیر اعلامیهها هم نباش.
مجید چشمان خستهاش را رو به محمود گرفت و لبخندکمرنگى روى لبش نشست:
- نگران نباش. اصلاً تو چرا خودت نمىروى استراحتکنى؟ تو که بیشتر از من دویدى!
محمود دستهایش را بالا گرفت و خندید وبا شوخى گفت:«تسلیم! من یکى که حریف تو نمىشوم
مجید آماده شد تا برود. لباسش را مرتب کرد و از پنجرهنگاهى به بیرون انداخت. نعیم از جا بلند شد و به طرف دررفت. قاسم رو به او دستش را مشت کرد:
- محکم نگاه کن! مثل عقاب!
نعیم خندید و کف دستش را بر روى چشم گذاشت:
- چشم آقا قاسم، خوب همه جا را نگاه مىکنم، چهارچشمى!
نعیم رفت و مجید منتظر ماند تا او برگردد.
محمود گفت: «به آقا شیخ احمد دوباره گفتم؛ بنده خداحرفى نداشت. فقط یک کمى نگران ما بود. مىگفت کهمىترسد قبل از چهلم شهداء رژیم باز هم قصد کشتار مردم راداشته باشد.
مجید به فکر فرو رفت. پیش بینى آقا شیخ احمد دور از نظرنبود؛ امّا این فقط پیش بینى بود و بس! مجید رو به محمود کرد وگفت: «توکل به خدا، بالاخره انقلابى به این عظمت خونمىخواهد تا نتیجه بدهد»
نعیم برگشت و گفت: «مىتوانى بروى»
مجید رفت تا خودش را براى فردا آماده کند. او آن شب همتا صبح به تکثیر اعلامیه مشغول شد. با طلوع خورشید پائیزىساک کوچکش را پر از اعلامیه کرد و به طرف مسجد راه افتاد.قبل از او قاسم و نعیم آمده بودند. قرار پخش اعلامیه را درفرصت مناسب گذاشتند و چشم به راه جمعیت شدند.
- آقا شیخ احمد کى مىآید؟
محمود به ساعتش نگاه کرد و گفت: «قرارمان براى ساعتهشت و نیم است»
مجید به جمعیت پراکنده در اطراف مسجد نگاه کرد. همهدر انتظار یک جرقه بودند. در میان آنها افراد مشکوکى هم دیدهمىشدند.
- هنوز هیچى نشده،ساواکىها اینجا پخش و پلا شدند.
مجید نگاهش را تا دور دست چرخاند و گفت: «خودشان راخسته مىکنند، دیگر نمىشود این مردم را فریب داد.»
نیم ساعت بعد؛ مسجد و بیرون از آن پر از جمعیت بود. آقاشیخ احمد یک ربع زودتر از قرار آمد و بالاى منبر رفت.
نعیم خودش را به مجید رساند و گفت: «چطورى به این همهجمعیت چایى بدهیم؟»
مجید به گوشه و کنار مسجد چشم انداخت و لبخند زد:
- با همت بچهها فکر نمىکنم کار سختى باشه!
آقا شیخ احمد بسم الله گفت و شروع به سخنرانى کرد.بچههاى مسجد استکانهاى پر از چایى را دست به دستمىدادند تا کسانى که صبحانه نخورده بودند، گلویى تازه کنند.مجید با دقت به حرفهاى آقا شیخ احمد گوش مىداد.
هر چه زمان بیشتر مىگذشت نگران تر مىشد. آقا شیخاحمد هیچ حرف تازهایى براى آنهایى که تظاهرات کرده بودندنداشت. مجید به محمود نگاه کرد. نگاهشان پر از سؤال بود.
قاسم از میان جمعیت راهى باز کرد و خودش را به مجیدرساند:
- چکار کنیم آقا مجید؟ چند تا یادداشت براى آقا شیخ احمدفرستادیم تا به موضوع انقلاب و شهادت مردم اشاره کند امّا...
مجید بقیه حرفهاى قاسم را نشنید و به جایى که محمودایستاده بود رفت. نعیم آثار رنج و ناراحتى را مىتوانست درصورت مجید ببیند. امّا شک نداشت او در چنین اوضاعىتصمیم عجولانه نمىگیرد. خودش را به چایخانه مسجد رساند،مجید را دید:
- باید چکار کنیم آقا مجید؟
مجید نگاهى به جمعیت انداخت و گفت: «فقط یک کارمىتوانیم انجام بدهیم!»
قاسم با تعجب پرسید: «چه کارى؟»
مجید در حالى که سرش را پایین گرفته بود گفت: «دراعتراض به عملکرد آقا شیخ احمد؛مسجد را ترک مىکنیم.چون به هر صورت امروز نتیجه خوبى از این اوضاعنمىگیریم.»
نعیم با چشمانى گرد شده به مجید خیره شده بود. مجیدادامه داد: «به بهانه جمع کردن استکانها به مردم اطلاع بدهید کهمسجد را ترک کنند!»
تصمیم مجید خیلى زود عملى شد. طولى نکشید که مسجداز جمعیت خالى شد و آقا شیخ احمد از منبر پایین آمد. اولیننفرى که به دیدن او رفت مجید بود:
- حاج آقا!؟ در این روزهایى که فرزندان انقلابى اینمملکت به خاک و خون کشیده مىشوند از شما انتظار داشتیمبراى تسکین دل این مردم هم شده حرفى مىزدید!»
آقا شیخ احمد سرش را به زیر انداخت و سکوت کرد.مجید بیش از آن نمىخواست با حرفهایش او را آزار بدهد.قد بلندش را خم کرد و پیشانى آقا شیخ احمد را بوسید. اشکدر چشم آقا شیخ احمد جمع شد و گفت:
- من به شما حق مىدهم آقاى بقایى. خدا بهتر مىداند کهمن قصد...
مجید دست او را گرفت و به گرمى فشرد. آقا شیخ احمد درحالى که مىرفت گفت: «قول مىدهم جبران کنم»
مجید لبخند زد و دوباره پیشانى او را بوسید و گفت: «ازشاگرد خودتان بشنوید که فقط براى رضاى خدا جبران کنید!»
چهل روز بعد هم زمان با چهلم شهداى تبریز آقا شیخ احمدبا سخنرانى پر شورش باعث شد تا تظاهراتى عظیم در شهربهبهان صورت بگیرد. مجید و دوستان انقلابیش خوشحال بودند.بعد از آن، هروقت آقا شیخ احمد مجید را مىدید لبخند مىزد ومىگفت: «قضیه جمع کردن استکانها عجب فکر بکرى بود!
مجید هم لبخند مىزد و عرق پیشانىاش را پاک مىکرد...