قضيه استكانها

قضیه استکانها

هنوز از گوشه و کنار شهر صداى تیراندازى مى‏آورد . مجیدکنار پنجره رفت و به حیاط نگاه کرد. بعد با بلندى کرد و به پشت‏بام چشم دوخت. خبرى نبود. نورالدین با سر و صورت باندپیچى شده نشسته بود قاسم آرام به سر نورالدین دست کشید وگفت: «امروز شهربانى زده بود و به سیم آخر».

نورالدین دست قاسم را کنار زد و حرفهایش با ناله‏ایى‏خفیف از گلویش بیرون زد:

- فقط شهربانى نبود که ساواکى‏ها هم افتاده بودند توجمعیت تظاهر کننده و شناسایى مى‏کردند.

مجید خمیازه کشید و روى چهارپایه نشست. از دیروز تاهمین امروز صبح بیشتر از هزار و پانصد تا اعلامیه را به مساجدشهر رسانده بود تا رابطها به موقع پخش کنند. حالا دیگرحسابى خسته بود. نعیم که ساکت نشسته بود، ناگهان نگاهش بانگاه مجید گره خورد. براى لحظاتى به هم خیره شدند. مجیدشانه بالا انداخت. نعیم به آرامى سر تکان داد. معلوم بود که ازاوضاع راضى نیستند. نعیم طاقت نیاورد و به حرف آمد:

- تو چرا ناراحتى آقا مجید؟

مجید لب جمع کرد و گفت: «چى بگویم؛ به نظرم اوضاع‏طورى نیست، که باید باشد.»

نورالدین از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت. نگاهى به‏بیرون انداخت و دوباره برگشت :

- من هم با نظر دکتر موافقم. اگر شُل بجنبیم خون مردم به‏هدر مى‏رود.

مجید به دنبال راهى بود این روزها همه‏اش در این فکر بودکه هیچ چیز نمى‏تواند تأثیرگذارتر از مجالس سخنرانى وعزادارى براى شهیدان باشد. قاسم جلو آمد و دستش را روى‏شانه او گذاشت:

- خیلى تو فکرى آقا مجید. لابد دارى نقشه‏هاى گنده گنده‏مى‏کشى؟!

مجید لبخند زد و بى‏مقدمه پرسید: «اسم رئیس شهربانى‏چیه؟»

نورالدین آستین پاره شده‏اش را به هم آورد و با تعجب به‏مجید نگاه کرد:

- اسمش داورى است! از آن خود فروخته‏هاى درجه یک‏است. به صغیر و کبیر رحم نمى‏کند.

مجید ابرو در هم کشید و خودش را روى چهارپایه جا به جاکرد. از سروان داورى و ظلم و ستم‏هایش

زیاد شنیده بود.مى‏دانست به دستور او بود که مأموران، شبانه به خانه‏هاى مردم‏حمله مى‏کردند. علتش را هم مى‏دانست. با این کار وحشت وترس دردل مردم را ایجاد مى‏کرد.

در دلش آرزو کرد: «اى کاش نصیر بتواند بى دردسراسلحه‏اى را که خواستند وارد شهر کند»

با شنیدن صداى زنگ در،همگى از جا بلند شدند. قاسم‏گوش تیز کرد:

- صبر کنید، باید چهار بار زنگ بزند...

زنگ و تعدادش طبق قرار بود، نورالدین نشست.

مجید گفت: «باید محمود باشد.»

قاسم رفت تا در را باز کند.

نورالدین سرش را به شیشه نزدیک کرد و زیر لب گفت:«خدا کند خبرهاى خوبى داشته باشد.»

بعد به مجید نگاه کرد:

- برنامه سخنرانى که به هم نخورده؟

مجید آهى عمیق از سینه کشید و گفت: «این یکى را باید ازمحمود بپرسیم. آقا شیخ احمد که قول داده است بیاید؛ امّاوسط این بگیرو ببندها اگر به قولى که داده عمل کند و حرفى‏بزند که دل مردم قرص بشود، کار بزرگى کرده است.»

محمود وارد اتاق شد. قاسم گفت: «چه خبر»

محمود پیراهنش را بالا زد و گفت: «پلى کپى را آوردم، براى‏تکثیرش آقا مجید باید زحمت بکشد».

مجید دستش را دراز کرد و ورق پلى کپى را گرفت. به دقت‏نگاهش کرد و چند سطرى از آن را خواند:

- فکر مى‏کنم این متن آخرین سخنرانى آقا باشد؟

محمود لباسش را مرتب کرد و گفت: «نه! این آخرین‏سخنرانى نیست، نوار آخرین سخنرانى قرار است چند روزدیگر پیاده بشود.»

مجید به طرف آینه دیوارى رفت. صورتش را نگاه کرد و باانگشت به زیر چشمان پف کرده‏اش فشار آورد. بى‏خوابى‏هاى‏چند شبانه روز گذشته تأثیر خودش را گذاشته بود.

- بهتر است استراحت کنى بقایى.

مجید در حالیکه هنوز رو به آینه ایستاده بود، چشمانش رابست. محمود جلو آمد و دستش را به شانه او گذاشت:

- خیلى خسته‏اى مجید، اگر مى‏خواهى استراحت بکن.نگران تکثیر اعلامیه‏ها هم نباش.

مجید چشمان خسته‏اش را رو به محمود گرفت و لبخندکمرنگى روى لبش نشست:

- نگران نباش. اصلاً تو چرا خودت نمى‏روى استراحت‏کنى؟ تو که بیشتر از من دویدى!

محمود دستهایش را بالا گرفت و خندید وبا شوخى گفت:«تسلیم! من یکى که حریف تو نمى‏شوم

مجید آماده شد تا برود. لباسش را مرتب کرد و از پنجره‏نگاهى به بیرون انداخت. نعیم از جا بلند شد و به طرف دررفت. قاسم رو به او دستش را مشت کرد:

- محکم نگاه کن! مثل عقاب!

نعیم خندید و کف دستش را بر روى چشم گذاشت:

- چشم آقا قاسم، خوب همه جا را نگاه مى‏کنم، چهارچشمى!

نعیم رفت و مجید منتظر ماند تا او برگردد.

محمود گفت: «به آقا شیخ احمد دوباره گفتم؛ بنده خداحرفى نداشت. فقط یک کمى نگران ما بود. مى‏گفت که‏مى‏ترسد قبل از چهلم شهداء رژیم باز هم قصد کشتار مردم راداشته باشد.

مجید به فکر فرو رفت. پیش بینى آقا شیخ احمد دور از نظرنبود؛ امّا این فقط پیش بینى بود و بس! مجید رو به محمود کرد وگفت: «توکل به خدا، بالاخره انقلابى به این عظمت خون‏مى‏خواهد تا نتیجه بدهد»

نعیم برگشت و گفت: «مى‏توانى بروى»

مجید رفت تا خودش را براى فردا آماده کند. او آن شب هم‏تا صبح به تکثیر اعلامیه مشغول شد. با طلوع خورشید پائیزى‏ساک کوچکش را پر از اعلامیه کرد و به طرف مسجد راه افتاد.قبل از او قاسم و نعیم آمده بودند. قرار پخش اعلامیه را درفرصت مناسب گذاشتند و چشم به راه جمعیت شدند.

- آقا شیخ احمد کى مى‏آید؟

محمود به ساعتش نگاه کرد و گفت: «قرارمان براى ساعت‏هشت و نیم است»

مجید به جمعیت پراکنده در اطراف مسجد نگاه کرد. همه‏در انتظار یک جرقه بودند. در میان آنها افراد مشکوکى هم دیده‏مى‏شدند.

- هنوز هیچى نشده،ساواکى‏ها اینجا پخش و پلا شدند.

مجید نگاهش را تا دور دست چرخاند و گفت: «خودشان راخسته مى‏کنند، دیگر نمى‏شود این مردم را فریب داد.»

نیم ساعت بعد؛ مسجد و بیرون از آن پر از جمعیت بود. آقاشیخ احمد یک ربع زودتر از قرار آمد و بالاى منبر رفت.

نعیم خودش را به مجید رساند و گفت: «چطورى به این همه‏جمعیت چایى بدهیم؟»

مجید به گوشه و کنار مسجد چشم انداخت و لبخند زد:

- با همت بچه‏ها فکر نمى‏کنم کار سختى باشه!

آقا شیخ احمد بسم الله گفت و شروع به سخنرانى کرد.بچه‏هاى مسجد استکانهاى پر از چایى را دست به دست‏مى‏دادند تا کسانى که صبحانه نخورده بودند، گلویى تازه کنند.مجید با دقت به حرف‏هاى آقا شیخ احمد گوش مى‏داد.

هر چه زمان بیشتر مى‏گذشت نگران تر مى‏شد. آقا شیخ‏احمد هیچ حرف تازه‏ایى براى آن‏هایى که تظاهرات کرده بودندنداشت. مجید به محمود نگاه کرد. نگاهشان پر از سؤال بود.

قاسم از میان جمعیت راهى باز کرد و خودش را به مجیدرساند:

- چکار کنیم آقا مجید؟ چند تا یادداشت براى آقا شیخ احمدفرستادیم تا به موضوع انقلاب و شهادت مردم اشاره کند امّا...

مجید بقیه حرف‏هاى قاسم را نشنید و به جایى که محمودایستاده بود رفت. نعیم آثار رنج و ناراحتى را مى‏توانست درصورت مجید ببیند. امّا شک نداشت او در چنین اوضاعى‏تصمیم عجولانه نمى‏گیرد. خودش را به چایخانه مسجد رساند،مجید را دید:

- باید چکار کنیم آقا مجید؟

مجید نگاهى به جمعیت انداخت و گفت: «فقط یک کارمى‏توانیم انجام بدهیم!»

قاسم با تعجب پرسید: «چه کارى؟»

مجید در حالى که سرش را پایین گرفته بود گفت: «دراعتراض به عملکرد آقا شیخ احمد؛مسجد را ترک مى‏کنیم.چون به هر صورت امروز نتیجه خوبى از این اوضاع‏نمى‏گیریم.»

نعیم با چشمانى گرد شده به مجید خیره شده بود. مجیدادامه داد: «به بهانه جمع کردن استکانها به مردم اطلاع بدهید که‏مسجد را ترک کنند!»

تصمیم مجید خیلى زود عملى شد. طولى نکشید که مسجداز جمعیت خالى شد و آقا شیخ احمد از منبر پایین آمد. اولین‏نفرى که به دیدن او رفت مجید بود:

- حاج آقا!؟ در این روزهایى که فرزندان انقلابى این‏مملکت به خاک و خون کشیده مى‏شوند از شما انتظار داشتیم‏براى تسکین دل این مردم هم شده حرفى مى‏زدید!»

آقا شیخ احمد سرش را به زیر انداخت و سکوت کرد.مجید بیش از آن نمى‏خواست با حرف‏هایش او را آزار بدهد.قد بلندش را خم کرد و پیشانى آقا شیخ احمد را بوسید. اشک‏در چشم آقا شیخ احمد جمع شد و گفت:

- من به شما حق مى‏دهم آقاى بقایى. خدا بهتر مى‏داند که‏من قصد...

مجید دست او را گرفت و به گرمى فشرد. آقا شیخ احمد درحالى که مى‏رفت گفت: «قول مى‏دهم جبران کنم»

مجید لبخند زد و دوباره پیشانى او را بوسید و گفت: «ازشاگرد خودتان بشنوید که فقط براى رضاى خدا جبران کنید!»

چهل روز بعد هم زمان با چهلم شهداى تبریز آقا شیخ احمدبا سخنرانى پر شورش باعث شد تا تظاهراتى عظیم در شهربهبهان صورت بگیرد. مجید و دوستان انقلابیش خوشحال بودند.بعد از آن، هروقت آقا شیخ احمد مجید را مى‏دید لبخند مى‏زد ومى‏گفت: «قضیه جمع کردن استکانها عجب فکر بکرى بود!

مجید هم لبخند مى‏زد و عرق پیشانى‏اش را پاک مى‏کرد...


(0) نظر
برچسب ها :
X