يك كار بزرگ

یک کار بزرگ

حیاط امامزاده ابراهیم خلوت و تاریک بود. اگر پرتوشمع‏هاى صحن نبود، چشم چشم را نمى‏دید. امیر در حالى که‏تنگ دیوار چسبیده بود، آهسته جلو مى‏رفت. جلو در امامزاده‏که رسید ایستاد و گوش تیز کرد. بعد با احتیاط سرش را جلوآورد و به روبرو خیره شد. ظلمات بود و هیچ چیز نمى‏دید.

ناگهان دستى شانه‏اش را تکان داد. به سرعت به عقب‏برگشت:

- منم بابا چرا دارى سکته مى‏کنى؟!

امیر نفس عمیقى کشید و دوباره خودش را به پناه دیوارکشید. قلبش به شدت مى‏تپید. دستش را روى

سینه گذاشت‏زیر لب غرولند کرد. صورت قدیر را نمى‏توانست ببیند. ازصدایش او را شناخته بود. با اوقات تلخى دست قدیر را گرفت‏و روى سینه‏اش گذاشت:

- اگر مرده بودم که خونم افتاده بود گردنت!

قدیرخم شد و جایى را که باید قلب مى‏بود بوسید. امیر باصدایى که به سختى شنیده مى‏شد گفت:

«این دکتر آینده هم این روزها چه بد قول شده».

قدیر صدایى شنید. بر گشت

و به شبحى که آهسته جلومى‏آمد خیره شد. امیر که انگار حدس زده بود شبح چه کسى‏است، آهسته به پیشانى‏اش ضربه زد:

- آخه این دیگر چرا آمد؟!

ندیده معلوم بود که شبه همان احمد است. چون به جز اوکس دیگر در صحن امامزاده نبود.

احمد وقتى نزدیک شد بوى کندر مى‏داد.

- آقا مجید پیدایش نشد؟

قدیر «هیس» گفت و به کوچه نگاه کرد. امیر که حوصله‏اش‏سر رفته بود، دوباره به دیوار تکیه داد..

احمد به ساعت شب نمایى که به مچ دستش بسته ده بود زل‏زد و گفت: «یک ربع هم از قرار گذشته»

امیر در حالى که غرولند مى‏کرد با سرپنجه‏هاى بلند به طرف‏صحن امامزاده دوید. قدیر آه کشید و شانه بالا انداخت:

- اولین بار است که دکتر جان به ما نگفته چرا باید امشب‏اینجا جمع بشویم!!

بعد دست احمد را گرفت و در پناه دیوار به داخل امامزاده‏رفتند. از ضریح بوى خوش به مشام مى‏رسید.

امیر کف دستش را به ضریح مالید و به صورتش کشید. قدیربه جاى نامعلومى خیره شد و گفت: «سکوت امشب شهر غیرعادى است. به گمانم کار افتاده دست ساواکیها و دارند از دورزاغ سیاه مردم را چوب مى‏زنند».

امیر سگرمه‏هایش را تو هم کشید و تو لبى غرید:

- این هم یک نوع حکومت نظامى است! مگر حکومت‏نظامى شاخ و دم دارد؟ اگر...

هنوز حرف امیر تمام نشده بود که مجید در آستانه در ظاهرشد. هیچ کدام متوجه آمدنش نشده بودند.

- سلام بچه‏ها! ببخشید مى‏دانم که بد قولى کردم!

امیر که با دیدن مجید حال وجانى گرفته بود به طرف اورفت. قدیر خندید و گفت: «بمب امیر کم مانده بود منفجر بشودخوب شد که آمدید!»

مجید عرق پیشانى‏اش را پاک کرد و دست به کمرش‏گذاشت.

احمد بى مقدمه پرسید: «مسلحى؟»

مجید در چشمان او خیره شد و لبخند زد:

- امروز مجبور بودم!

همگى معناى این پاسخ مجید را مى‏فهمیدند. امیر یکى ازشمع‏ها را فوت کرد و گفت: «جلسه امشب خیلى بى مقدمه بود.قرار است اتفاقى بیفتد؟»

مجید دوباره لبخند زد آثار خستگى در صورتش معلوم بود:

- آره قرار است اتفاقى بیفتد!

آرام و به سادگى حرفش را گفته بود. احمد رفت و درامامزاده را بست. در حالى که به کفش خاک آلود مجید نگاه‏مى‏کرد، با تعجب پرسید: «یعنى همین امشب؟!»

انگار حرف او حرف دیگران هم بود که با بى‏صبرى منتظرجواب بودند. مجید به زمین نشست. لحظه‏اى سکوت کرد. امیررفت و کنارش نشست:

- امشب باید چه کار کنیم؟ آن هم بدون برنامه‏ریزى!

مجید سرش را بالا گرفت. در نگاهش حرفى موج مى‏زد:

- چرا فکر مى‏کنى بدون برنامه‏ریزى مى‏خواهیم کارى انجام‏بدهیم؟

امیر به احمد نگاه کرد. انگار مى‏خواست او به کمکش بیاید.به مجید اطمینان داشت. ندیده بود که بى‏گدار به آب بزند.مجید آخرین حرفش را به زبان آورد و خیال همه را راحت کرد:

- ما نباید در مقابل دسیسه‏هاى رژیم شاه ساکت بنشینیم.اتفاقاً چند شب پیش وقتى با محمد جهان آرا صحبت مى‏کردم‏به همین نتیجه رسیدیم. سکوت ما هر چند مقطعى باشد،به‏ضرر انقلاب است. شما از جنایت‏هاى سرهنگ امیرى حتماًاطلاع دارید. مى‏دانید که او چه خون‏هایى از این مردم ریخته‏است. حالا هم دارد به روش دیگر به اعتقادات این مردم دهن‏کجى مى‏کند. مى‏ماند که وظیفه ما، که امشب به خاطر آن اینجإ

ے

؛ی‏ی‏جمع شده‏ایم.

قدیر پرسید: «بچه‏هاى گروه منصورون چه نظرى دارند؟»

مجید در حالى که از جا بلند مى‏شد گفت: «اعتقاد لازمه که‏باید در مقابل رژیم، عکس‏العمل نشان داد تا امیدوارى مردم‏بیشتر بشود.»

امیر که هنوز سر در گم بود گفت: «حالا باید چه کار کنیم؟»

مجید مشتش

را گره کرده و گفت: «این بار، یک کار فرهنگى‏و حیثیتى، باید انجام بدهیم.»

احمد که ساکت ایستاده بود و به حرفها گوش مى‏کرد، جلوآمد و دستش را به کمر مجید گذاشت. برآمدگى کُلت را لمس‏کرد و لبخند زد:

- یعنى امشب باید خبرهاى مهمى باشد؟

مجید که متوجه منظور او شده بود. نُچ نُچ کرد و گفت:«کارى که قرار است انجام بدهیم تأثیرش

بیشتر از عملیات‏مسلحانه است»!

هر لحظه که مى‏گذشت حرفهاى مجید حسِ کنجکاوى رابیشتر مى‏کرد. امیر خم شد و بند کفشش را محکم کرد. بعدسینه‏اش را جلو داد و خبردار ایستاد. دلش طاقت این همه‏بى‏خبرى را نداشت:

- بابا ما که دق مرگ شدیم. بگو باید چکار کنیم؟

مجید به طرف در خروجى امامزاده رفت و آهسته گفت:«سرهنگ امیرى مى‏خواهد این جورى به مردم بفهماند که‏اعتراض به رژیم، بیهوده است و تأثیرى ندارد. با همین خیال‏است که اجازه داده روى سر در سینما تبلیغ یکى از کثیف‏ترین‏فیلمهایى که قرار است اکران بشود را بگذارند. حالا اگر او موفق‏بشود،یعنى به باد رفتن خون شهدایى که ما داریم براى انقلاب‏انجام مى‏دهیم...»

قدیر دست‏هایش را به هم مالید و گفت: «پس نتیجه‏مى‏گیریم که امشب باید سینما را براى همیشه تعطیل کنیم».

تکلیف معلوم بود. امیر به فکر فرو رفت و با ناباورى پرسید:«چطورى؟ با چى؟!»

مجید لبخندى زد و گفت: «اول مى‏رویم محله محسنى‏هابعد محله کاروانسرا و از آنجا مى‏رویم به محله پهلوانان...بقیه‏اش را توى راه مى‏گویم...»

بعد هر سه به راه افتادند.

وقتى به محله محسنى‏ها رسید مجید خم شد و از داخل‏سطل زباله کیسه‏اى را بیرون آورد. قدیر کیسه را آورد و آن راسبک و سنگین کرد:

- تو کیسه چیه؟

قدیر لب و دهان جمع کرد و در حالى که به امیر نگاه مى‏کردگفت: «چقدر سنگین است!!»

مجید تو حرفش پرید و گفت: «زیاد فکر نکن، قلوه سنگ‏است!!»

با شنیدن این حرف،امیر لبخند زد. تازه متوجه شده بود چرإ

ے

؛ی‏ی‏مجید خسته و خاک آلود به محل قرار آمده بود. از خودش‏خجالت مى‏کشید که چرا به مجید و برنامه ریزى او اعتراض‏کرده بود.

مجید مى‏رفت و به محله‏هاى مورد نظر که مى‏رسیدند،کیسه پر از سنگ را که جاسازى کرده بود به آنها مى‏داد.

نیمه‏هاى شب بود که مردم با فرو ریختن شیشه‏هاى سینما به‏خیابان آمدند، چشمها پر از برق خوشحالى بود...


(0) نظر
برچسب ها :
X