برج

برج

با دریغی سنگین

شعر آمیخته با حسرت یک خاطره را

قصه حادثه ی برج و کبوتر را

یک بار دیگر می خوانم

ای پرنده ی مهاجر ای مسافر

ای مسافر من ، ای رفته به معراج

تو به اندازه ی قدرت پریدن

تو به اندازه ی دل بریدن از خاک

عزیزی

زیر این گنبد نیلی ، زیر این چرخ کبود

توی یک صحرای دور ، یه برج پیر و کهنه بود

یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد

از افق ، کبوتری تا برج کهنه پر گشود

خسته و گمشده از اون ور صحرا می اومد

باد پراشو می شکست بارون بهش سیلی می زد

برج تنها سرپناه خستگی شد

مهربونیش مرهم شکستگی شد

اما این حادثه ی برج و کبوتر

قصه ی فاجعه ی دلبستگی شد

آخر این قصه رو ... تو می دونی .... تو می دونستی

من نمی تونم برم .... تو می تونی .... تو می تونستی

باد و بارون که تموم شد ، اون پرنده پر کشید

التماس و اشتیاقو تو چشم برج ندید

عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود

بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید

ای پرنده ی من ای مسافر من

من همون پوسیده ی تنها نشینم

هجرت تو هر چه بود معراج تو بود

اما من اسیر مرداب زمینم

راز پرواز و فقط تو می دونی ... تو می دونستی

نمی تونم بپرم .... تو می تونی .... تو می تونستی


(0) نظر
برچسب ها :
X