قصه ي شهر سکوت

قصه ی شهر سکوت

روزی دل من که تهی بود و غریب

از شهر سکوت به دیار تو رسید

در شهر صدا که پر از زمزمه بود

تنها دل من قصه ی مهر تو شنید

چشم تو مرا به شب خاطره برد

در سینه دلم از تو و یاد تو تپید

در سینه ی سردم ، این شهر سکوت

دیوار سکوت به صدای تو شکست

شد شهر هیاهو ، این سینه ی من

فریاد دلم به لبانم بنشست

خورشید منی ، منم آن بوته ی دشت

من زنده ام از نور تو ای چشمه ی نور

دریای منی ، منم آن قایق خرد

با خود تو مرا می بری تا ساحل دور

اکنون تو مرا همه شوری و صدا

اکنون تو مرا همه نوری و امید

در باغ دلم بنشین بار دگر

ای پیکر تو ، چو گل یاس سپید


(0) نظر
برچسب ها :
X