«مبلغان تبشیری» در نامهنگاریهای تبشیری با اعراب و مسلمانان، از امضاهایی با نامها و القاب اسلامی استفاده میکنند. در نامهنگاری با دخترک مغربی که اندکی پیش از آن یاد کردیم، امضای نامه، «شیخ عبدالله» بوده است. سردبیر مجلة تبشیری «کتابی» (کتاب من) نیز «محسن الشماع» نام دارد. در مجلة «مفتاحالمعرفة» نیز شاهد امضای نویسندگانی چون «عبدالقادر»، «مسلم» و... هستیم. در مجلة «المنار» افرادی با نامهایی چون «عبدالرحیم» قلم میزنند. نامهنگاریهای شخصی با نامها و امضاهایی انجام میشود که هیچ ربطی به عرف اجتماعی مسیحی ندارند و جملگی به لحاظ شکل و مضمون اسلامی هستند: «محمد»، «علی»، «خالد»، «العلوی» و از این قبیل.
روشن است که این شگرد، دو هدف را دنبال میکند:
اول دشواری جدا شدن کامل از جامعه، چه مسیحی شدن با احساس غربت وحشتناکی همراه است و مسلماً باعث تعطیلی حرکت تبشیری میگردد؛ دلیل ما در این تعلیل و استدلال نیز این سخن آنهاست:
... حتی هنگامی که فرد مسلمان میپذیرد که مسیح، تنها نجاتدهنده است، برای او دشوار است که آشکارا ایمان خود را برملا سازد و روابطش را با جامعة قبلی بگسلد.21
و بدین ترتیب، پنهان شدن با نامهای اسلامی از سوی مبلغان تبشیری و حفظ نامهای اسلامی از سوی مسیحیشدگان، ضامن برداشتن این مشکل از سر راه است.
در عین حال، این شگرد، در آمیختگی آنان با جامعه اسلامی را تشویق میکند و از آن جا فعالیتهای تبلیغی و روضهخوانیهای مسیحی را روانتر و آسانتر میسازد. دلیل ما، در این خصوص نیز این سخن آنهاست:
... اسقف کلیسای انجیلی، نام اسلامی خو درا حفظ میکند تا ثابت کند که در ایران میشود یک مسلمان علناً از ایمان خود به مسیح سخن به میان آورد و با شجاعت و شهامت، [به مسیح] خدمت کند.22
و این همان هدف دومی است که آنها در چنین اقدامی دنبال میکنند.
آنها از عرف اجتماعی اعراب و مسلمانان و ویژگیهای آن، به منظور اعمال گفتمان مسیحی خود بهرهگیری میکنند و البته برجنبههای منفی این عرف و زشتیهای تحقیرآمیزی که در نظر هر مسلمان عاقلی نفرتانگیز است، انگشت میگذارند؛ زیرا گفتمان مستقیم و انتساب همة زشتیها به اسلام و نه به مسلمانان نادان که اسلام از آنها بری است، مسلماً منجر به برخوردی بیحاصل میگردد. مثال این برخورد، رمانی به زبان فرانسه است که از سوی مبشران مسیحی در مغرب عربی و میان مغربیهای مقیم فرانسه، پخش میشود؛ عنوان «یوقان» (Ourane) نوشتة «ساموئل گرانجین»؛ یک درام حقیقی و بیانگر زندگی کودک نابینای رانده و بیچارهای به نام یوقان در جامعة الجزایر است که به دلیل نابینایی و فقر شدید، به شدت مورد آزار و ستم جامعه و تحقیر مردم قرار گرفته تا این که بشارت مبلغان تبشیری به دادش میرسد و با پذیرش دین آنان [مسیحیت]، از این بدبختی نجات مییابد و در شمار مبلغان مخلص آن در میآید