ولايت تكويني:

ولایت تکوینی:

از جمله تجلّیات حس عرفانی مقام ولایت تکوینی است. هنگامی که انسان مراحل کمال را طی کرد و بُعد چهارم روان خویش را با رعایت تقوا و تزکیه و یاد خدا تقویت نمود، از نظر وجودی در افقی عالی قرار می گیرد؛ قدرت و مقامی پیدا می کند که برای ناباوران مایه تعجب و شگفتی است، امّا برای کسانی که اعتقاد به جایگاه ملکوتی آدمی دارند، امری طبیعی و عادی می باشد.

انسان گاهی براثر کسب کمالات معنوی به مقام ولایت تکوینی می رسد و با اراده خویش در نظام هستی نفوذ می کند و به اذن الهی کارهای فوق العاده ای انجام می دهد و بر اثر این کمال و قدرت روحى، طبیعت خارجی مطیع او می گردد؛ لذا در حدیث قدسی وارد شده که:

(انَّ لِلّه عِباداً، اَطاعُوهُ فیما اَرادَ فَاَطاعَهُمْ فیما اَرادُوا یَقُولُونَ لِلشی ءِ کُنْ فَیَکُونَ (6) خداوند بندگانی دارد که اطاعتش می کنند در هر چه بخواهد و خداوند هم اطاعت می کند آنها را در آنچه اراده کنند تا به جایی که به چیزی بگویند باش، موجود می شود).

در این جا برای تأیید مطلب به داستانی از یکی از بزرگان معرفت استناد می جوییم:

(مرحوم آیة الله حاج میرزا جواد همدانی - رضوان الله علیه - می فرمودند: یکی از بزرگان همدان که با ما سابقه دوستی و آ شنایی خیلی قدیمی داشت برایم نقل کرد که: من برای کشف حقیقت و فتح باب معنویت متجاوز از بیست سال در خانقاه ها تردد و رفت و آمد کرده بودم و در نزد اقطاب و دراویش رفته و دستوراتی گرفته بودم، ولی هیچ نتیجه ای حاصل نشد و هیچ روزنه ای از کمال و معارف پیدا نگردید و هیچ بابی مفتوح نگشت، به طوری که دچار یأس و سرگردانی شدم و چنین پنداشتم که اصلاً خبری نیست، حتی آنچه از امامان ه نقل شده شاید گزاف گویی باشد، شاید مطالب جزئی از پیامبران و امامان نقل شده و سپس در اثر مرور زمان در بین مردم و مریدان آنها بزرگ شده و در نتیجه حالا مردم برای آنان معجزات و کرامات و خارق عادات ذکر می کنند.

گفت: مشرّف شده بودم به اعتاب عالیات، زیارت کربلا را نمودم، بعد به نجف اشرف مشرف شدم و زیارت کردم و یک روز به کوفه آمدم و در مسجد کوفه اعمالی که وارد شده است انجام دادم و قریب یک ساعت به غروب مانده بود که از مسجد کوفه بیرون آمدم و در جلو مسجد منتظر ریل بودم که سوار شوم و مرا به نجف بیاورد. در آن زمان بین نجف و کوفه که دو فرسخ است واگون اسبی کار می کرد و آن را (ریل) ی گفتند. هر چه منتظر شدم نیامد. در این حال دیدم مردی از طرف بالا به سمت من می آید و او هم به سمت نجف می رفت. او یک مرد عادی بود کوله پشتی هم داشت سلام کرد و گفت: چرا این جا ایستاده اى.

گفتم: منتظر واگون هستم، می خواهم به نجف بروم.

گفت: بیا با هم یواش یواش می رویم تا ببینیم چه می شود.

با او به صحبت پرداخته و به راه افتادیم. در بین راه بدون مقدمه به من گفت: آقا جان این سخن ها که تو می گویی که هیچ خبری نیست، کرامات و معجزه اصلی ندارد این حرف ها درست نیست.

من گفتم: چشم و گوش من از این حرف ها پر شده، از بس که شنیدم و اثری ندیدم. این حرف ها را دیگر با من نزن، من به این امور بی اعتقاد شده ام. چیزی نگفت. کمی که راه آمدیم دوباره شروع کرد به سخن گفتن.

گفت: بعضی از مطالب را باید انسان توجه داشته باشد. این عالم دارای ملکوت است، دارای روح است. مگر خودت دارای روح نیستى چگونه هم اکنون بدنت راه می رود این به اراده تو و به اراده روح توست. این عالم هم روح دارد، روح کلی دارد. روح کلی عالم، امام است. از دست امام همه چیز بر می آید. افرادی که آمدند و دکان داری نموده و مردم را به باطل خوانده اند دلیل نمی شود که اصلاً در عالم خبری نیست و بدین جهت نباید انسان دست از کار خود بردارد و از مسلّمات منحرف شود.

من گفتم: من این حرف ها را زیاد شنیده ام، گوشم سنگین شده، خسته ام، حالا قدری در موضوعات دیگر با هم سخن گوییم، شما چه کار دارید به این کارها!.

گفت: جانم نمی شود، جانم نمی شود.

گفتم: من بیست سال تمام در خانقاه بوده ام، با مراشد و اقطاب برخورد کرده ام ولی هیچ دستگیر من نشده است.

گفت: این دلیل نمی شود که امام هم چیزی ندارد، چه چیز اگر ببینی باور می کنى در این حال ما رسیده بودیم به خندق کوفه (سابقاً بین کوفه و نجف خندقی حفر کرده بودند که هم اکنون آثار آن معلوم است).

گفتم: اگر کسی یک مرده زنده کند من حرف او را قبول دارم و هر چه از امام و پیامبر و از معجزات و کرامات آنها بگوید قبول دارم.

ایستاد و گفت: آن جا چیست من نگاه کردم دیدم یک کبوتر خشک شده در خندق افتاده است.

گفت: برو بردار و بیاور. من رفتم و آن کبوتر مرده خشک شده را آوردم.

گفت: درست ببین مرده است!.

گفتم: مرده و خشک شده و مقداری از پرهایش هم کنده شده است.

گفت: اگر این را زنده کنم باور می کنى.

گفتم: نه تنها این را باور می کنم از این پس تمام گفتار تو را باور دارم و تمام معجزات و کرامات امامان را قبول می کنم.

کبوتر را در دست گرفت و اندک توجهی کرد و دعایی خواند و سپس به کبوتر گفت: به اذن خدا پرواز کن. این را گفت و کبوتر به پرواز در آمد و رفت. من در عالمی از بُهت و حیرت فرو رفتم.

گفت: بیا دیدى باور کردى.

حرکت کردیم به طرف نجف، ولی من حالم عادی نبود و حال دیگر بود سراسر تعجب و حیرت.

گفت: آقاجانِ من، این کار را که دیدی به اذن خدا من کردم، این کار بچه مکتبی هاست، عبارت خود اوست: (این کار بچه مکتبی هاست). چرا می گویی من اگر چیزی نبینم قبول نمی کنم! مگر امام و پیامبر آمده اند که هر روز برای من و تو سفره ای پهن کنند و از این کرامات به حلقوم مردم فرو کنند، آنها همه گونه قدرت دارند و به اذن خدا هر وقت حکمت اقتضا کند انجام می دهند و بدون اذن خدا محال است از آنان کاری سرزند. این کار بچه مکتبی هاست و تا سرمنزل مقصود بسی راه است. با هم مرتباً سخن گفتیم و من از او سؤالاتی کردم که به همه آنها پاسخ داد تا رسیدیم به نجف اشرف.

سابقاً که از کوفه به نجف می آمدند اوّل قبرستان وادی السلام بود بعد وارد نجف می شدند و چون به وادی السلام رسیدیم خواست خدا حافظی کند و برود، من گفتم: بعد از بیست سال زحمت و رنج امروز به نتیجه رسیدم، من دست از شما بر نمی دارم، تو می خواهی بگذاری و بروى! من از این به بعد با شما ملازم هستم. گفت: فردا اوّل طلوع آفتاب همین جا بیا، با همدیگر ملاقات می کنیم. شب تا به صبح من از شوق دیدار او به خواب نرفتم و هر ساعت بلکه هر دقیقه اشتیاق بالا می رفت که فردا صبح برای دیدار او بروم.

تا این که اوّل طلوع صبح در وادی السلام حاضر شدم، ناگهان دیدم جنازه ای را آوردند و چند نفر با او بودند و همین که خواستند او را دفن کنند، معلوم شد جنازه همان مرد است). (7)


(0) نظر
برچسب ها :
X