ولايت معنوي:

ولایت معنوی:

از تجلّیات بُعد چهارم و احساس عرفانى، ولایت معنوی است، بدین معنا که انسان اگر در صراط عبودیت الهی قرار گیرد و شجره طیّبه حس خداگرایی خویش را با آب شریعت پرورش دهد به مقام ولایت معنوی می رسد، یعنی تقریباً دارای روح کلی می شود و به درجه ای می رسد که شاهد و ناظر بر اعمال دیگران و مطّلع بر ضمیر انسان ها می گردد و احیاناً به دستگیری و هدایت آنها می پردازد. برای چنین انسانی مرگ و حیات ظاهری علی السویه است، یعنی همان گونه که در زمان حیاتشان چنین ولایتی دارند، در زمان مرگشان هم دارای چنین ولایتی می باشند، چنان که امامان معصوم ه دارای چنین ولایتی هستند؛ لذا در زیارت می خوانیم:

(اَشْهَدُ اَنَّکَ تَشْهَدُ مَقامی وتَسْمَعُ کَلامی وتَرُدُّ سَلامى؛ گواهی می دهم که تو وجود مرا در این جا درک می کنی و کلام مرا می شنوی و جواب سلامم را می دهى). علاوه بر نصوص دینى، داستان هایی هم از بزرگان اهل معرفت نقل شده که مؤیّد این نوع ولایت است از جمله:

1 . از مرحوم آیة الحق، آیة الله العظمی حاج میرزا علی آقا قاضی - رضوان الله علیه - افراد بسیاری از شاگردان ایشان نقل کردند که ایشان در وادی السلام نجف برای زیارت اهل قبور می رفت و زیارتش دو، سه، چهار ساعت طول می کشید و در گوشه ای به حال سکوت می نشست. شاگردها خسته می شدند و بر می گشتند و با خود می گفتند: استاد چه عوالمی دارد که این طور به حال سکوت می ماند و خسته نمی شود. از قول مرحوم آیة الله شیخ محمد تقی آملى، که از شاگردان مرحوم قاضی در اخلاق و عرفان بوده اند، نقل شده که:

(من مدت ها می دیدم مرحوم قاضی دو سه ساعت در وادی السلام می نشیند. با خود گفتم: انسان باید زیارت کند و برگردد و به قرائت فاتحه ای روح مردگان را شاد کند، کارهای لازم تر هم هست که باید به آنها پرداخت. این اشکال در دل من بود امّا به احدی ابراز نکردم، حتی به صمیمی ترین رفیق خود از شاگردان استاد. مدت ها گذشت و من هر روز برای استفاده از محضر استاد به خدمتش می رفتم تا آن که از نجف اشرف عازم بر مراجعت به ایران شدم، ولیکن در مصلحت بودن این سفر تردید داشتم. این نیت هم در ذهن من بود و کسی از آن اطلاع نداشت. شبی بود می خواستم بخوابم. در آن اطاقی که بودم در طاقچه پایین پای من کتاب بود، کتاب های علمی و دینى. در وقت خواب طبعاً پای من به سوی کتاب ها کشیده می شد. با خود گفتم: برخیزم و جای خواب را تغییر دهم یا نه، لازم نیست، چون کتاب ها درست مقابل پای من نیست و بالاتر قرار گرفته، این هتک احترام به کتاب نیست.

صبح که به محضر استاد مرحوم قاضی رفتم و سلام کردم فرمود: علیکم السلام، صلاح نیست به ایران بروید و پا دراز کردن به سوی کتاب ها هم هتک احترام است.

بی اختیار هول زده گفتم: آقا شما از کجا فهمیدید از کجا فهمیدید فرمود: از وادی السلام فهمیدم. (1)

2. حضرت استاد، آیة الله حسن زاده آملی - مد ظله العالی - می فرمایند:

(خاطره ای از مرحوم آیة الله الهی (برادر علامه طباطبایى) رباره مرحوم میرزا علی قاضی دارم. قبل از بیان خاطره، نکته ای باید مطرح کنم و آن این که در قم، وقتی خدمت آقای الهی می رسیدم از ایشان می خواستم شما که به محضر آیة الله میرزا علی قاضی مشرف می شوید سفارش ما را هم بکنید. با این که آقای قاضی وفات یافته بود، امّا شاگردان ایشان مانند علامه طباطبایى، آقای الهی و آقای محمد تقی آملی خدمتشان می رسیدند... نفس قدسیه الهیه می تواند در همه عوالم حشر داشته باشد و این مطلب از آیات و روایات استفاده می شود. بنده در گذشته به مدت 25 سال در ایام تعطیلات حوزه تهران و قم به آمل می رفتم و روزی چند درس و بحث برای آقایان و سروران خود داشتم و جلسات پر برکتی بود.

چندی قبل هم مرحوم آقای الهی مریض شده و در قم بستری شده بودند، من هم در خدمتشان بودم. ایشان پس از بهبودی چند روزی قبل از عزیمت من به آمل به تبریز رفتند. در آمل در مسجدی مشغول درس و بحث و اقامه نماز شدم، روز دوم پس از نماز که به منزل آمدم پس از خوردن ناهار آماده استراحت شدم، ولی بچه ها با سر و صدا و بازی نگذاشتند و من که خسته بودم با بچه ها و مادرشان دعوا کردم، در حالی که نباید دعوا می کردم. در محیط خانه پدر باید با عطوفت رفتار کند، لذا پس از لحظاتی ناراحت شدم به حدی که اشکم جاری شد. از خانه بیرون رفتم و مقداری میوه و شیرینی برای بچه ها خریدم تا شاید دلشان را به دست آورم و از ناراحتی ام کاسته شود، ولی رسول الله فرمود: دلی را نشکن که اگر شکسته شد قابل التیام نیست، چنانچه اگر ظرف سنگینی شکست با لحیم اصلاح نمی شود.

زمین و آسمان بر من تنگ شد و احساس کردم که نمی توانم در آمل بمانم، از آمل بیرون آمده و به قصد عزیمت به تبریز و محضر آقای الهی به تهران آمدم. پاسی از شب گذشته بود به خیابان همایون رفته و پس از تهیه بلیط عازم تبریز شدم. هنگام اذان صبح به تبریز رسیدم و به مدرسه طالبیه رفتم. پس از خواندن نماز صبح، صبر کردم تا مقداری از روز بگذرد آن گاه پس از پرس و جو به منزل آقای الهی رفتم. وقتی در زدم خانمی پشت در آمد خودم را معرفی کردم و پرسیدم: آقا تشریف دارند پس از چند لحظه آقا خودشان آمدند و پس از خوشامدگویی مرا به منزل بردند. پس از لحظاتی احوالپرسی اظهار داشتند من نمی دانستم شما قم هستید یا آمل، لذا می خواستم نامه ای به اخوی بنویسم تا آن را به شما برسانند. با تعجب پرسیدم: آقا چه اتفاقی افتاده که می خواستید مرا در جریان بگذارید.

فرمودند: من خدمت آقای قاضی مشرف شدم و سفارش شما را به ایشان کردم، ولی آقای آملى، ایشان از شما راضی نبودند.

با شنیدن این جمله تا لاله گوش سرخ شدم، عرض کردم: آقا چطور چرا راضی نبودند.

فرمودند: ایشان به من گفتند: آقای آملی چطور هوس این راه را دارد، در حالی که با عائله اش این طور رفتار می کند.

بعد فرمود: حاج آقای آملى، داستان رفتار با عائله چیست.

زبانم بند آمد و اشکم جاری شد و نتوانستم حرفی بزنم، بالاخره نتوانستم قضیه را به آقای الهی بگویم، به قم آمدم و ماجرا را خدمت علامه طباطبایی عرض کردم، ایشان هم تعجب کرد و پس از سکوت زیادی فرمودند: آقای قاضی مردی بزرگ بود). (2)


(0) نظر
برچسب ها :
X