غُنچه اى

غُنچه اى

کى مرا بر بال مى گیرى اى باد

و تا دیارى

که قلب, پرستوانشْ خورشید است

مى برى؟ خورشید آنجا

از پس, شانه هاى احساس

چه بى دریغانه طلوع مى کند، و غروب چه راست است

اگر هم تلخ

آنگاه که پیر, من

- به گریهء آرام -

مرا وداع مى کند.

پرستوى, مهربان!

این نسیم, جامد را

کیمیاى, توفان شو

به شکُفتن, غنچهء بال، از براى آن پرستو

که قلبشْ خورشید بود.

فرانکفورت 31.07.1993


(0) نظر
برچسب ها :
X