sشعر

سوگنامه

 

من خانه را تاریک می کنم و هر چه پنجره است با پرده ای سیاه می پوشانم

از چراغها بیزارم و از ستارگان و مروارید

و شهر پر از چراغ است

و من بارها تور نگاهم را به افق های دور انداختم و هیچ صید نشد

نه ستاره ای و نه مروارید

و مردی که نادرم را کشت

و من خون را در چشمانش می دیدم

و مار را بر شانه هایش

در دستش چراغ بود

و خواهرم که تنها یک بار از خیابان عبور کرد

و زیر چرخهای سنگین اعتماد له شد

چراغ سبز چهار راه را دیده بود

از چراغ ها بیزارم و شهر پر از چراغ است

و حتی تمام کسانیکه در قطب جنوب راه را گم کردند

ستارگان را دیگر ندیدند

و خوب یادم هست مردی که دوستش می داشتم

با گردنبند مروارید من خود را حلق آویز کرد

و شهر پر از گفتار است

شاید آخرین شعری که در رقص روسپیان محله و زهرخند مردها سرودم

خود بوی مرگ می دادم

کفتارها در چشم من چراغ می اندازند

و من بر چشمانم پارچه ای سیاه خواهم بست

تا هیچ چیز را نبینم

نه شکنجه را و نه چراغها را

تنها صدایشان را خواهم شنید

و هر چه را که بشنوم لب باز نخواهم کرد

چرا که دهانم بوی مرگ می دهد

و هرگز نمی خواهم خوراک مغز امشب کفتارها باشم


(0) نظر
برچسب ها :
X