هرشب از ابری متلاطم و گریان سراغ تو را می گیرم که ایا سپیده دم فردا می ایی ؟ و اومی گوید :"چشم هایم از اشک نابینا شده ،هر روز به انتظار بوی پیراهن یوسف گمگشته زهرایم تا کا بیاید و چشم هایم بینا گردد. من هم از فراقش پیر شده ام و ناتوان. محتاج دستان و شانه های مهربان اویم اما هنوز از آمدنش خبری نیست تا تکیه گاه شانه های بی قرارم باشد.