محال

سودای محال

شب گذشت و سحر فراز آمد

دیده ی من هنوز بیدار است

در دلم چنگ می زند ، اندوه

جانم از فرط رنج ، بیمار است

شب گذشت و کسی نمی داند

که گذشتش چه کرد با دل من

آن سر انگشت ها که عقل گشود

نگشود ، ای دریغ ، مشکل من

چیست این آرزوی سر در گم

که به پای خیال می بندم ؟

ز چه پیرایه های گوناگون

به عروس محال می بندم ؟

همچو خاکسترم به باد دهد

آخر این آتشی که جان سوزد

دامن اما نمی کشم کاتش

سوزدم ، لیک مهربان سوزد


(0) نظر
برچسب ها :
X