ساقى نامه

ساقى نامه

  • سرم خاک مستان فرخنده پى فروشم چو من مست باشم خراب چو فتنه است فرهنگ فرزانگى هر آبى کز اندازه بیرون خورى وگر شربت زندگانى بود بجز مى که بر بوى بیهوشیش بیا ساقى اندر قدح پى به پى مى کوبه عشق آشنایى دهد بیا مطرب آن پرده هاى حکیم نوازش چنان کن که جان نژند بیا ساقیا درده آن خون خام چنان گوش من پر کن از بانگ نوش بیا مطرب آن جره ى طفل وش نوایى که تعلیم کرد از نخست بیا ساقى آن جام شادى فزاى به من ده که راحت به جانم دهد بیا مطرب آن بر بط خوش نوا بزن تا که بر باید از مغز هوش بیا ساقى آن باده ى تلخ فام بده تا به شیرینى آرم به کار بده تا به شیرینى آرم به کار
  • که شویند نقش خرد را به مى جهان خرد را به جام شراب خوشا وقت مستى و دیوانگى نیارى که یک شربه افزون خورى هم از خوردن پر گرانى بود نى سیر چندان که می نوشیش به عاشق نوازى فرو ریز مى ز تشویش خویشم رهایى دهد کزو گشت پوسیده عقل سلیم شود رسته زین عقل ناسودمند که شد قرة العین مستانش نام که بیرون رود پند دانا ز گوش چو طفلان ببر گیر و به نواز خوش بزن چوب تا باز گوید درست که بنیاد غم را در آرد ز پاى ز خونابه ى دهر امانم دهد که بى مغزیش مغز را شد دوا به دل جان نوریزد از راه گوش که شیرینى عیش ریزد به کام که تلخى بسى دیدم از روزگار که تلخى بسى دیدم از روزگار

(0) نظر
برچسب ها :
X