رضا در جمعه سياه

رضا در جمعه سیاه

رضـا روز هـفـده شـهریور, صبح زود از خواب بیدار شد.

بعد ازخواندن نماز, موضوع را به مادرش گفت و از او براى رفتن به میدان شهدا اجازه گرفت .

مادرش گفت : پسرم ,تو خیلى کوچک هستى , به علاوه , پدرت هم دستگیر شده و هیچ خبرى از او نداریم .

مى ترسم براى تو اتفاق ناگوارى بیفتد و من تنها و بى کس شوم .

- مادر, نگهدار خداست .

ما نباید با دستگیر شدن پدر صحنه راخالى کنیم .

تازه مگر جان ما از جان دیـگـران کـه شـهید یا مجروح شده اند عزیزتر است .

یا این که آنهایى که شهید یا مجروح شده اندیا آسـیـبـى دیـده اند, به راستى ضرر کرده اند؟ همه آنها پیش خداونداجر دارند و عزیز هستند.

نکند حرف هاى بابا یادت رفته ؟ زینب خانم که در مقابل حرف هاى منطقى پسرش جوابى نداشت , گفت : حرف هاى بابا یادم نرفته , اما.... رضا: اما ندارد مادر.

اجازه بدهید من بروم .

براى همه دعا کنید.

من هم مثل همه .

رضـا بـالاخـره مادرش را قانع کرد و حدود ساعت هفت بود که به طرف میدان شهدا حرکت کرد.

وقـتـى بـه مـیـدان شـوش رسیدمى خواست سوار ماشین بشود تا به میدان شهدا برود.

هر کارى کرددلش راضى نشد بگوید میدان ژاله .

ناگهان جلو رفت و بى اختیارگفت : تاکسى , میدان شهدا! تاکسى نگه داشت و رضا سوار شد.

راننده تاکسى گفت : پسر, خیلى با حالى , صفاى کلامت .

رضـا: بـا ایـن حـال و صـفایى که مردم ما براى انقلاب دارند,من خجالت کشیدم اسم طاغوتى آن میدان را بیاورم .

- خوب کارى کردى , من مخلص تو و هر چى آدم مثل توهستم .

تـاکـسـى رفـت و رفت تا به یک کیلومترى میدان شهدا رسید.

دیگر امکان جلو رفتن نبود.

تاکسى پـیـچـید توى یکى از خیابان هاى فرعى و رضا از آن پیاده شد.

او هرچه سعى کرد راننده تاکسى از اوپول نگرفت .

رضا به طرف میدان به راه افتاد.

هنوز ساعت هشت نشده بود.

مردم کم کم داشتند جمع مى شدند.

خـواهـران بـا چـادرهـاى سیاهى که سپر عفت خودشان کرده بودند در جلو و مردان نیز پشت سر آنـهـااجتماع کرده بودند.

شعارها به طور پراکنده شروع شد.

هنوزجمعیت حرکتى نکرده بود, زیرا نـظـامـیـان شاه مانع هرگونه حرکتى شده بودند و به خیال خودشان با بلندگو به مردم دستور مى دادند که متفرق شوند.

فـرمـانـده نظامیان دستور تیراندازى داد.

یکى از سربازان مؤمن سرپیچى کرد و به طرف فرمانده تـیـرانـدازى نـمـود.

یـک گـاردى جـنایتکار او را هدف گرفت و به شهادت رساند.

ناگهان در تمام جمعیت این شعار پیچید: براى حفظ قرآن , سرباز هم شهید شد.

نـظـامیان , شلیک گاز اشک آور را شروع کردند.

مردم باروشن کردن آتش مانع اثر گاز اشک آور شده بودند.

رضا درآن لحظه , نزدیک میدان شهدا و روبه روى ساختمان راهنمایى ورانندگى بود.

دوبـاره یک شعار, همه جمعیت را فرا گرفت .

همه باهم شعار مى دادند: شنبه صبح , هشت صبح , مـیـدان تـوپخانه .

دراین لحظه , صداى رگبار گلوله همه چیز را در هم پیچید.

تظاهرکنندگان بـراى مـوضع گرفتن و تصمیم اساسى به کوچه هاى اطراف پناه آوردند.

رضا نیز که مى خواست از اصـابـت تـیـرهـاى مزدوران در امان باشد به کوچه راهنمایى و رانندگى پناه آورد.

اوهرلحظه به خـیابان مى رفت و سنگى به طرف مزدوران پرتاب مى کرد و دوباره به کوچه مى آمد.

در این لحظه چـنـد جـوان ,پـیکر پاک شهیدى را که تیر به سرش اصابت کرده بود, داخل کوچه آوردند.

آنها او را روى دسـت بـلـنـد کـردند و شعار مى دادند: این سندجنایت پهلوى , مى کشم , مى کشم آن که برادرم کشت .

رضا هم به آنها پیوست جمعیت هر لحظه زیاد و زیادتر مى شد.

زنـان و مـردانـى که از پنجره خانه یا پشت بام جنازه را مى دیدند,همه متاءثر مى شدند.

زنان گریه مى کردند و مردان نیز به تظاهرات مى پیوستند.

مـردم جـنازه را در مسجدى گذاشتند.

سپس سیل جمعیت خشمگین و توفنده به راه خود ادامه داد.

در نـهـایت جمعیت تظاهرکننده از چهار راه کوکا کولا سر در آورد.

آن جا درگیرى به صورت جنگ و گریز شروع شد.

رضا هم که قطره اى از این سیل بنیان کن بود, به خیابان نیروى هوایى مى رفت و پس از مدتى براى اسـتـراحت به خانه هاى اطراف رو مى آورد.

مردم خوب و مسلمان هم , در خانه هاى خود رابه روى تظاهر کنندگان باز کرده بودند و به آنان پناه مى دادند و ازآنها پذیرایى مى کردند.

جوان ها, نرده هاى ایستگاه و هر چیزى که بتواند مانع رفت وآمد ماشین ها بشود, با تکبیر مى کندند و داخل خیابان مى ریختند.


(0) نظر
برچسب ها :
X