رضـا و مادرش براى این که از نظر زندگى در فشار قرار نگیرند,راننده اى را پیدا کردند و تاکسى پدرش را به او سپردند.
بنابود که آن راننده هر چقدر کار مى کند نیمى از درآمد را بر دارد و بقیه را بـه آنـهـابـدهـد.
رضـا هم که مشغول تحصیل بود به گونه اى برنامه ریزى کردکه درس خواندن ضربه اى به حضور او در انقلاب نزند و حداقل جاى خالى پدر خود را به عنوان یک فرد پرکند.
رضـا هـر وقـت مـطلع مى شد که بناست در شهر تظاهرات بشود,به هر نحو که شده خودش را به آن جـا مـى رساند و به آنان ملحق مى شد.
روز شانزده شهریور براى کمک به دوستش احمد به خانه آنها رفته بود.
احمد از درس ریاضى تجدید شده بود و رضابه او کمک مى کرد تا این که در امتحان تـجدیدى موفق بشود.
وقتى مشغول درس دادن به احمد بود شنید که برادر بزرگ احمدبه پدرش مى گوید: بـابا, دیروز و امروز تهران خیلى شلوغ بود ولى اتفاق ناگوارى نیفتاد و ماءموران فقط به زدن گاز اشـک آور و...
اکـتفا کردند.
الحمدللّه کسى کشته نشد.
مردم قرار گذاشته اند که فردا صبح ساعت هشت در میدان ژاله (شهدا) جمع شوند و تظاهرات کنند.
رضـا بـا شـنـیدن حرف هاى برادر احمد, تصمیم گرفت هر طورشده خودش را فردا به تظاهرات بـرسـانـد.
بـعـد از ایـن که از احمدخداحافظى کرد, به او گفت : فردا نمى تواند به خانه آنها برود چون کار مهمى دارد.