از ایـن ماجرا چند وقتى گذشته بود که یک روز صبح زود, قبل از اذان صبح , مادر رضا به سراغ او رفت و گفت : رضا, رضا, پاشو پسرم .
- چشم مادر, هنوز که اذان نگفته اند.
- مادر جون پاشو که کار مهمى دارم .
زود باش معطل نکن .
رضا نگران از خواب بلند شد و گفت : چیه , چى شده مادر.
- پـسـرم , بـابات دیروز به قم رفت و به من سفارش کرد که اگر تااذان صبح نیامدم , وسایل مرا از خانه بیرون ببرید.
گفت که ببریم خانه خاله زهرا.
- چرا, مگر اتفاقى افتاده ؟ - پـسـرم دیروز بنا بود در قم تظاهرات بشود و چون احتمال داشت ماءموران شاه پدرت را دستگیر کـنند, به من سفارش کرد که وسایل او را از خانه بیرون ببریم تا مدرکى به دست آنها نیفتد و کاراو مشکل نشود.
- چه چیزهایى را باید ببریم ؟ - به غیر از قرآن , همه کتاب ها و نوارها و کاغذها را.
چشم مادر.
سـپـس هـر دو بـلـنـد شـدند و کتاب هاى پدرش را که از ده تا تجاوزنمى کرد و نوارها و صندوق کاغذهاى او را داخل گونى گذاشتند ورضا گونى را به وسیله فرغون به خانه خاله زهرا برد.
آن روز گـذشـت امـا اتـفاقى نیفتاد.
هنوز على آقا نیامده بود.
مثل این که توسط ماءموران ساواک دسـتگیر شده بود.
روز بعد وقتى رضااز مدرسه آمد دید در خانه شان باز است و وضع عادى ندارد.
خیلى سریع خود را به خانه رساند.
دید خاله و بعضى از آشنایان آنها دورمادرش جمع شده اند.
مادر تا چشمش به رضا افتاد, در حالى که گریه مى کرد گفت : رضا, پسرم دیدى چه خاکى بر سرمان شد؟ رضـا کـه بـهـت زده شـده بـود در حـالـى که بغض گلویش را گرفته بود گفت : مگر چى شده مادر؟نکند بابا شهید شده ؟ - نه پسرم , آن ظالم ها پدرت را دستگیر کرده اند و امروز هم آمدند و خانه را گشتند.
- مگر چیزى هم پیدا کردند؟ - آره پسرم , آره .
بدبخت شدیم .
- چى پیدا کردند؟ - پسرم آنها نوار سخنرانى آقا را از توى ضبط صوت پیداکردند.
- اى واى , چه اشتباه بزرگى .
حالا چى میشه ؟ باید چکارکنیم ؟ - هیچى پسرم ,این نوار ممکن است باعث شود دیگر تا روزقیامت پدرت را نبینیم .
غیر از صبر و دعا هم هیچ راه دیگرى نداریم .
خدا ان شاءاللّه ریشه ظلم را بکند.
بـعـد از ایـن واقـعـه , رضا و مادرش حدود سه ماه به هر درى زدند,نتوانستند اطلاعى از على آقا به دست آورند و بالاخره نا امید شدندو از جستجو براى پیدا کردن او دست برداشتند.