گلی ترقی در سال 1318 متولد شده است. نخستین مجموعه داستان او "من هم چه گوارا هستم" در سال 1348 منتشر شد. رمان "خواب زمستانی" ، کتاب شعر "دریا پری، کاکل زری"، و مجموعه داستان های "جایی دیگر"، "خاطره های پراکنده" و "دو دنیا" آثار دیگر او را تشکیل می دهند.
کتابهای مربوط:
خواب زمستانی
دو دنیا
من هم چه گوارا هستم
فرودگاه مهرآباد ـ پرواز شماره 726 ـ ایرفرانس.
دو بعد از نیمه شب یعنی تمام شب بی خوابی. یعنی کلافگی و خستگی و شتاب، همراه با دلتنگی و اضطرابی مجهول و این که می روم و می مانم و دیگر برنمی گردم (از آن فکرهای الکی)، یا برعکس، همین جا، در همین تهران عزیز ـ با همه خوبی ها و بدی هایش ـ می مانم و از جایم تکان نمی خورم (از آن تصمیم های الکی تر) و خلاصه این که گور پدر این سرگردانی و این رفت و برگشت های ابدی (ابدی به اندازه ی عمر من) و این پرواز نصف شب و کشیدن چمدان ها و عبور از گمرک ـ پل صراط ـ و تفتیش تحقیرآمیز بدن و کفش و جیب و کیف و سوراخ گوش و دماغ.
خداحافظی. بدون حرف، بدون نگاه، سرد و سریع، با بغضی پنهانی و خشمی بی دلیل، که نباید نشان داد و حسی تلخ که باید فرو بلعید و زد به چاک.
ورودی خواهران. ظاهرم قابل قبول نیست. روسری ام عقب رفته و آخرین دگمه ی پای روپوشم باز است. بسیار خب. حق با شماست. سر و وضعم را مرتب می کنم. باربری که چمدان و کیف دستی ام را آورده، عجله دارد. پولش را می خواهد. دنبال مسافری دیگر می گردد.
می گویم: «باید تا گمرک با من باشی.»
طی کرده بودیم. حرف خودش را می زند. می خواهد برود. چمدانم را روی نوار نقاله می گذارد تا از زیر دستگاه بازرسی بگذرد. به مسافری دیگر اشاره می کند.
به خودم می گویم: «عصبانی نشو خانم جان. ول کن. اینطوری ست. پولش را بده برود.»
دیواری شیشه ای این طرفی ها را از آن طرفی ها جدا می کند. آن ها که می مانند و آن ها که می روند. هر دو دسته غمگین و افسرده اند و حرف های صامت و نگاه های پرحرفشان از قطر آن دیوار شیشه ای عبور می کند و چون غباری خاکستری روی صورت ها می نشیند.
دل و روده ی چمدانم را با دقت بررسی می کنند. چیزی مشکوک و ترسناک، که نمی دانم چیست، در چمدانم است.
انگشتی تهدیدکننده به اندرون چمدان من اشاره می کند.
«آلت قتاله.»
«کدام آلت قتاله؟ توی چمدان من؟»
بازرس با مأموری دیگر گفتگو می کند. خم می شوند و به تصویری مجهول روی صفحه ی دستگاه بازرسی نگاه می کنند.
بدرقه کننده ها از پشت دیوار شیشه ای سرک کشیده اند. آن ها که در اطراف من هستند پچ پچ می کنند. ته چشم هایشان پرسشی گنگ موج می زند. در یک آن تغییر شکل داده ام و به نظر موجودی خطرناک می آیم. گناهکارم و محکومیتم قطعی ست.
تروریست؟
شاید. امکان هر فکر و هر کاری می رود.
آلت قتاله تبرزین طلایی ست که برای پسرم از خنزرپنزر فروشی گمنامی در اصفهان خریده بودم. مفت نمی ارزد. کسی را هم نمی شود با آن کشت، به خصوص خلبان هواپیما را.
چمدانم را کنار می گذارند. می بایست محتویاتش را با دقت بررسی کنند. مسافرها با شک و حیرت، شاید ترس، نگاهم می کنند و نگاه ها خیره به من و چمدانم است.
می گویم: «بابا، این یک تبرزین کهنه است. مال درویش هاست. خوشم آمد خریدم. توی چمدانم است. من که نمی توانم با آن کاری بکنم. کدام کار؟»
گوششان بدهکار نیست. تبرزین ـ آلت قتاله ـ را با احتیاط از توی چمدانم در می آورند. مردم نگاه می کنند. مأمور گمرک می گوید که قدیمی ست، زیرخاکی ست، گرانبهاست، میراث فرهنگی ست.
زکی!
کاغذ خریدش همراهم است. سرتا پایش پنج هزار تومان هم نمی ارزد. رویش را با کلمات عربی، احتمالاً آیه ای از قرآن، تزئین کرده اند.
«باید آقای طوطی آن را ارزیابی کند.»
بلندگو آقای طوطی را صدا می زند. یکی دو نفر می خندند و کسی زیر لب کلمه ای را طوطی وار تکرار می کند. دستی بازویم را می گیرد.
«خانم جان ...»
خانم پیری ست چیزی می گوید. چیزی می خواهد. نمی فهم. عجله دارم. باید تکلیفم را با آلت قتاله روشن کنم.
می گویم: «من این تبرزین را نمی خواهم. مال شما. ولم کنید.»
سرنوشتم دست آقای طوطی ست. باید صبر کنم. چشمم کور.
خانم پیر از پشت به شانه ام می زند. دوباره می گوید: «خانم جان. الهی فدایت شوم. دیرم شده. می ترسم جا بمانم.»
پیرزنی دهاتی ست. گیج و دستپاچه است. التماس می کند پرسشنامه ی گمرکی را برایش پر کنم.
می گوید: «خانم جان. چشمم نمی بیند. سواد درستی ندارم. پسرهایم گفتند ننه، سوار شو بیا. نمی دانستم آنقدر مکافات دارد. دو دفعه توی اداره ی گذرنامه غش کردم. هلاک شدم.»
می گویم: «صبر کن. کار دارم. از کسی دیگر بخواه.»
می گوید: «از کی؟ هیچ کس وقت ندارد.»
جوانی تر و تمیز ـ شیک و پیک ـ را نشانش می دهم.
می گوید: «ازش پرسیدم. فرنگ بزرگ شده. بلد نیست بنویسد. می ترسم پسرهای من هم بی سواد شده باشند. فارسی از یادشان رفته باشد. خدا به من رحم کند.»
بلندگو دوباره آقای طوطی را صدا می زند. خانم پیر ول کن نیست. دور خودش می چرخد. نمی داند کجا باید برود و چه کار باید بکند.
می پرسد: «خانم جان، طیاره ی سوئد کجاست؟»
پاسپورتش را ورق می زنم. خالی ست. اولین سفرش است. اسمش اناربانو چناری ست. تندتند ورقه اش را پر می کنم. متولد هزار و دویست و نود و شش است. هشتاد و سه سال دارد. با من همسفر است، همان پرواز، می رود به پاریس و از آنجا به سوئد.
می گوید: «ده سال است که پسرهام را ندیده ام. دلم مثل سیر و سرکه می جوشد. گفتم الهی قربانتان بروم. چرا رفته اید آن سر دنیا؟ یزد خودمان چه عیب و ایرادی داشت؟ جد کردند که می خواهیم برویم. الا بلا. شوهر خدابیامرزم گفت جنون جوانی است. زده به سرشان.»
آقای طوطی دنبال من می گردد. کوتاه و لاغر است، قد بچه ای ده ساله، اما دماغی بزرگ و پیر دارد و شیشه ی عینکش به کلفتی ته استکان است. تبرزین را امتحان می کند. حرف نمی زند. می گیردش زیر نور چراغ.
می گوید: «این تبرزین قدیمی ست.»
سرم را تکان می دهم. انار بانو سرک می کشد. دستش را به سر تبرزین می مالد.
می گوید: «خانم جان، مگر سوغاتی قحط بود؟ این مال درویش هاست.»
می پرسم: «قدیم یعنی کی؟»
آقای طوطی از سماجت من ناراضی ست. وقت ندارد. می گوید: «سرش باستانی ست. دمش جدید است.»
در هر حال، از آن جا که می توان با آن سر خلبان هواپیما و تمام خدمه و مأمورین انتظامی را برید و مسافرها را گروگان گرفت و هواپیما را به آفریقا برد، خطرناک است.
می گویم: «تبرزین هخامنشی مال شما.»
قبول نمی کنند. باید آن را پس داد. خانم پیر از کنار من جم نمی خورد. آقای طوطی عجله دارد. خوابش می آید. خمیازه می کشد.
تبرزین را دست می گیرم. می آیم توی محوطه ی فرودگاه تا آن را به دوستی که برای بدرقه ام آمده بود، بدهم. از بدرقه کننده اثری نیست. پشت شیشه ای ها می خندند و برایم دست می زنند. از شرم به خودم می پیچم.
دسته ای چهل پنجاه نفری، پیر و جوان و انواع بچه های قد و نیم قد، با گل های پلاسیده ی گلایول، منتظر مسافرهای رسیده از هند هستند. شلوغ پلوغ و خرتوخر است.
بچه ای پایم را لگد می کند. می دود و دسته گل پلاسیده اش را با خوشحالی تکان می دهد.
تبرزین را به باربری که کنار در ایستاده هدیه می کنم. نفس زنان و بداخلاق برمی گردم و می بینم که خانم پیر، گیج و مضطرب، سرجایش ایستاده و به اطراف نگاه می کند. راهش را بلد نیست. چشمش که به من می افتد، ذوق می کند. دستش را برایم تکان می دهد. خودش را به من می رساند.
می گوید: «خانم جان، کجا بودی؟ گفتم رفتی و من جا ماندم.»
به دنبالم می آید. کیف دستی اش سنگین است و هن و هن می کند. عرق از سر و رویش جاری ست. دستمالی چهارخانه از توی جیب روپوشش بیرون می کشد و صورتش را خشک می کند، دستمالی بزرگ نصف یک رومیزی.
می گوید: «سهیلا خانم توی ده ما معلم مدرسه است. اسم تمام شهرهای دنیا را می داند. به من گفت ننه اناری، سوئد تابستانش هم یخبندان است. صد و پنجاه درجه زیر صفر می شود. گاو و گوسفندها ایستاده خشک می شوند. من هم از ترس هر چه لباس پشمی داشتم روهم روهم تنم کردم، دارم از گرما هلاک می شوم.»
هواپیما یک ساعت تأخیر دارد. شاید هم دو ساعت. معلوم نیست. بدرقه کننده ها، با صبر و حوصله ای غم انگیز، پشت دیوار شیشه ای ایستاده اند. این طرفی ها به آن طرفی ها نگاه می کنند. صداهایشان به گوش هم نمی رسد.
تاریخ و ساعت پرواز از پیش تعیین شده، اما واقعیت آن مسلم نیست. هزار شاید و شک و دلهره به آن آویخته است. فکرهای سیاه توی سرم می چرخند. شاید ممنوع الخروج باشم؟ شاید آن هایی را که دوست دارم دیگر نبینم. شاید فلانی و فلانی و فلانی در غیاب من بمیرند. انتهای این «شاید» به کلمه ی «هرگز» متصل است و «هرگز» کلمه ی تلخ و تاریکی ست که تازگی ها، مثل ادراک گنگ مرگ، وارد ذهنم شده و آن پس و پشت ها منتظر خودنمایی نشسته است.
انار بانو چناری، ساکت و صامت، مثل سایه به دنبال من است. یک ریز حرف می زند . دلشوره از نگاه سرگردان و لرزش دست هایش بیرون می ریزد.
می گوید: «خوش به حال آن هایی که بچه های سر به راه دارند. پسرهای من از بچگی هوایی بودند. آرام و قرار نداشتند. از مردم ده بدشان می آمد. همش می خواستند بروند شهر. بروند تهران. بروند یک جای دیگر. کجا؟ خودشان هم نمی دانستند. ما که جوان بودیم یک جا بیشتر نمی شناختیم. یزد برایمان اول و آخر دنیا بود.
اول و آخر دنیا!
می گویم: «ننه خانم، خوش به حالت که جای خودت را پیدا کرده ای.»
حواسش پیش پسرهایش است. یادش رفته کجاست و چه راه درازی در پیش دارد. چشم هایش پر از خواب است، خواب یزدی که پشت سر گذاشته و شهر غریبی که در انتظارش است.
می گوید: «برای پسرهام نامه دادم. من که سواد ندارم. من گفتم سهیلا خانم نوشت. پرسیدم: شماها آنجا که هستید، آن سر دنیا، خوش و سالم اید؟ جواب دادند ننه، ما اینجا بی کس و کاریم. استخوان هایمان از سرما یخ زده. بعضی شب ها زارزار گریه می کنیم. حالا می خواهیم برویم آمریکا. سهیلا خانم گفت آمریکا شیطان است. شوهرم مرد و زنده شد. گفت پسرهای من هرجایی شده اند. پایشان از زمین کنده شده. هر جا بروند غربتی اند.»
می گویم: «عجله کن. باید کیف دستی ات را نشان بدهی.»
انار خانم دو تا کیف دستی دارد. در اولی را باز می کند. پر از خرت و پرت است: چند جعبه شیرینی، دو سه قواره تافته ی یزدی، چند تا کاسه پلاستیکی و دو جفت کفش مردانه، سوغات برای پسرها. کیف دستی دوم پر از انار و بادمجان است.
می گوید: «انارهای باغ خودمان است.»
کارمان تمام می شود. از این خوان می گذریم. چمدان هایمان را برمی داریم و راه می افتیم. انار خانم پشت سرم می آید. بلیت او را با بلیت خودم نشان می دهم. جایمان مشخص می شود. می رویم به طبقه ی بالا. پاسپورتم را آماده توی دست می گیرم. دلم بدون دلیل، شاید از روی عادت، شور می زند. منتظر اتفاقی ناگوار هستم. قلبم می زند. می ترسم از این که چیزی کم یا زائد داشته باشم، که مهری در پاسپورتم نخورده باشد، که علامتی خاص مانع رفتنم شود. چرا؟ نمی دانم. هر چیزی ممکن است. پرسش و دلهره ای همگانی ست.
به خیر می گذرد.
تفتیش بدنی مثل آن وقت ها نیست. آسان تر شده است. انار بانو قلقلکی ست. دست که به تنش می خورد به خودش می پیچد و غش و ریسه می رود. دو تا النگوی طلا به هر دو دست دارد، به اضافه ی یک انگشتر عقیق که نشان می دهد. زیادی نشان می دهد و با چشم های مضطرب به اطراف، به دور، به من نگاه می کند. یک جفت گوشواره ی یاقوت، که ارزش چندانی ندارد، ته جیبش قایم کرده است. می ترسد گیر بیفتد و به جرم قاچاق جواهر دستگیر شود. گیر هم می افتد. می لرزد.
می گوید: «این گوشواره ها را برای عروسم می برم. سهیلا خانم داده. کور شوم اگر دروغ بگویم. عروسم فرنگی ست. مسلمان شده. نماز می خواند»، و التماس می کند.
کاریش ندارند. می تواند برود. گوشواره ها را بهش می دهند.
می گوید: «پسر بزرگم زن فرنگی گرفته، از دهات سوئد. گفتم ننه، برگرد بیا به شهر خودت. دخترهای یزدی مثل پنجه ی آفتابند. ما که زبان سوئدی بلد نیستیم. چه طوری با زنت حرف بزنیم؟»
می رسیم به سالن انتظار. انار بانو کنار من روی صندلی ولو می شود. چرت می زند. چیزهایی زیر لب می گوید. سرش توی سینه اش افتاده و پاهایش از هم باز مانده است. انگار خواب پسرهایش را می بیند، پسرهای هوایی که در سرزمین های یخبندان، به دنبال زندگی بهتر می گردند. خم می شود رو به جلو و از صندلی اش می سرد. از جایم می پرم. مسافر کناری نیز به کمک او می شتابد. بلندش می کنیم. هاج و واج است. نمی داند کجاست. پسر بچه ای بلند می خندد و زنی با اندوه سرش را تکان می دهد.
«خانم جان»، صدایش بغض آلود است. روسری اش را صاف و مرتب می کنم. خودش را جمع و جور می کند. گردنش را بالا می گیرد. سعی می کند بخندد یا، دست کم، لبخند بزند. می خواهد حفظ ظاهر کند، اما چشم هایش لبریز از خواب و خستگی ست و بدن پیرش در حال سقوط است.
مسافرها را صدا می زنند. باید سوار شد. صفی درهم و طویل خروج را مشکل کرده است. انار بانو برای رفتن عجله دارد و قاتی مسافرها می لولد. پای پله های هواپیما، مبهوت و هراسان، می ایستد و خیره خیره به بال های عظیم هواپیما نگاه می کند. کیف دستی اش سنگین است. نای جم خوردن ندارد. دو پله بالا می آید و می ایستد. راه را بند آورده است. خدمه ی زمینی هواپیما به کمکش می آید. زیر بغلش را می گیرد و پله به پله، او را بالا می کشد.
جایش کنار من است. ذوق می کند. می نشیند و کیف دستی اش را با زور و زحمت، زیر پا جای می دهد.
می گوید: «ای پسرها، امان از دست شماها. کاش عشقتان از دلم می رفت و این طوری سرگردان نمی شدم.»
کفش هایش را درمی آورد. می نالد. جوراب های کلفت سیاه به پا دارد. گرمش است. صورتش غرق عرق است.
می گوید: «خدا را شکر که جایم پیش شماست. سهیلا خانم بهم گفت که ننه اناری، اگر شانس بیاوری، کنار یک آدم همراه می نشینی، مثل دختر خودت. حیف که من دختر ندارم. دختر با مادر ایاق است. محال بود من را بگذارد برود سوئد. شما چی؟ بچه دارید؟»
می چرخم و پشت به او صورتم را توی بالش فرو می کنم. باید بخوابم.
بازوی نرم و گوشت آلود ننه اناری فشاری ملایم به شانه ام می دهد. بدن گرم و خسته اش روی صندلی پخش می شود و نیمی از جای من را اشغال می کند. ته نفسش بوی گرسنگی می دهد اما تنش خوش بوست. لبه ی پتو را روی چشم هایم می کشم و به خوابی که پشت پلک هایم نشسته، خیره می شوم.
می پرسد: «خانم جان، شما هم به سوئد می روید؟»
سرم را تکان می دهم.
می گوید: «می ترسم جا بمانم.»
جواب نمی دهم.
«خانم جان، هر وقت رسیدیم سوئد من را خبر کن.»
می گویم: «بخواب خانم اناری. بخواب.»
خانم مهماندار کمربند مسافرین را بازرسی می کند. کمربند من بسته است. اناربانو از راه و رسم سفر با هواپیما سررشته ندارد. گیج شده است. وول می زند. آرنجش محکم به پهلویم می خورد.
می گوید: «خانم جان. من که زبان خارجی بلد نیستم.»
خانم مهماندار می خواهد کمربند او را برایش ببندد. سر کمربند زیر تنه ی انار بانوست. در نمی آید. دستم را با زور و زحمت، زیر بدن داغ و خسته اش می کنم. قلقلکش می آید. به خودش می پیچد و غش و ریسه می رود.
می گویم: «لطفاً، خودت را بلند کن»، و سر کمربند را میان انگشتانم می گیرم، می کشم، بیرون نمی آید. محکم تر می کشم. فایده ندارد. چاق و سنگین است. روی کمربند و روی دست من نشسته و خیال جنبیدن ندارد. مهماندار هواپیما به کمک می آید و دستش را از سمت دیگر زیر او می سراند. انار بانو سخت قلقلکی ست. بالا و پایین می پرد. ولو می شود. یک وری روی من می افتد و سر کمربند از زیر بدنش درمی آید.
می گوید: «وای خانم جان، مردم. گوشت تنم آب شد. چقدر خندیدم. کاش پسرهام می دیدند»، و دوباره غش و ریسه می رود. دستم را می گیرد و میان دست های زبر و گرمش نگه می دارد.
مهربان و خوش صورت است و چشم های گرد و سیاهش برق می زند. دوباره می گوید: «خانم جان. هر وقت رسیدیم سوئد خبرم کن. می ترسم جا بمانم.»
بهش توضیح می دهم که هواپیما مثل اتوبوس نیست. ده جا توقف نمی کند. از فرودگاه تهران بلند می شود و در فرودگاه شارل دوگل می نشیند. باید پیاده شود و طیاره اش را عوض کند.
گیج تر می شود. مبهوت نگاهم می کند. سر از حرف هایم درنمی آورد. «سوئد» تنها جایی ست که شنیده و به خاطر سپرده است.
می گوید: «خانم جان، سه روز است که تو راهم. از یزد با اتوبوس رفتم تهران. اتوبوسمان خراب شد. لاستیکش ترکید. کجکی رفت، خورد به یک پیرمرد خرکچی. پیرمرد بیچاره عمرش را داد به شما. خلاصه، سرت را درد نیاورم. شب توی راه خوابیدیم. ساس و پشه تا صبح پوستم را کند. هلاک شدم. فکر کردم تو راه می میرم. من هزار درد و مرض دارم. سنم هشتاد به بالاست. اما عشق دیدن این دو تا پسر بهم قوت می دهد. این کیف دستی که می بینید پر از برنج و انار است. چند تا شیشه رب انار هم آورده ام. چه ربی. مال ده خودمان است. برای همین به من می گویند ننه اناری، و بلند می خندد. دست می کند و از توی کیفش دو تا انار سرخ درشت درمی آورد.
«بفرمایید، میل کنید.»
سرم را تکان می دهم. انارش را آبلمبو می کند. چشمم خیره به پوست شفاف انار است که شبیه به بادکنکی نازک شده و آماده ی ترکیدن است.
می گویم: «نه. نه. نمی خواهم. فشارش نده» و خودم را کنار می کشم. روپوشم سفید است.