116- شفاى كور به بركت حضرت عسكريين عليهما السلام

116- شفاى کور به برکت حضرت عسکریین علیهما السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

و نیز سیدناالمعظم حضرت آقاى موسوى - دامت برکاته - نقل فرمودند داستانى را که خود از صاحب آن شنیده بودند و در جلد 2 تاریخ سامرا صفحه 193 نقل شده است و خلاصه اش آنکه حاج میرزا سید باقرخان تهرانى مشهور به حاج ساعدالسلطان در سال 1323 قمرى به قصد زیارت ائمه عراق حرکت مىکند چون به کاظمین علیهما السّلام مىرسد فرزند یگانه چهارساله اش به نام «سید محمد» به چشم درد سختى مبتلا مىشود چند روزى مشغول معالجه مىشود فایده نمى بخشد.

پس به سمت سامرا حرکت مىکند به قصد اینکه ده روز آنجا بماند و در راه به واسطه شدت گرما و غبار راه و حرکت عربانه درد چشم بچه سخت تر و چند برابر مىشود پس از ورود به سامرا بچه را نزد قدس الحکما که معروف به حافظالصحه وافلاطون زمانش بود مىبرد، مشغول معالجه مىشود ثمرى نمى بخشد و مىگوید حتما باید بچه را بزودى برسانى به بغداد نزد فلان که متخصص بیمارى چشم است و مسامحه مکن که خطرناک است.

پدر بچه از شنیدن این مطلب سخت پریشان و نالان و حیران مىگردد چون فرزند منحصر اوبوده لکن چون تصمیم داشته ده روز بمانند حرکت نمى کند ومشغول دعا و زیارت مىشود تا هفت روز، پس درد چشم بچه سخت تر شده به طورى که یک لحظه از گریه و ناله آرام نداشت. اهل خانه و همسایه ها تا صبح خواب نرفتند چون صبح شد حافظالصحه را مىآورند چون چشم بچه را باز مىکند و در آن به دقت نظر مىکند حالش تغییر مىکند و دست بر دست مىزند وناله مىکند وبه پدر بچه اعتراض مىنماید و مىگوید چشم بچه را کور کردى، من به شما سفارش کردم. تاءکید نمودم زود او را به بغداد برسانید و چند مرتبه تاءکید و سفارش کردم و شما به حرف من اعتنا نکردید تا چشم بچه کور شد و دیگر رفتن بغداد ثمربخش نیست.

و این درد و ناراحتى که فعلاً دارد به واسطه قرحه و زخمى است که در چشم اوست و بینائى چشمش را از بین برده است. پدر بچه از شنیدن این مطلب سخت پریشان و بمانند بدن بى جان مىشود، سپس حافظالصحه براى معالجه قرحه که بماننددو دانه بادام از چشم بیرون بود، مشغول مىشود تا از درد آرام گیرد و کورى با درد نباشد، پس به سختى دو چشم او را که بیرون شده بود بر گردانید بداخل چشم و بچه از شدت درد غش کرد و این مطلب به محضر آیت اللّه میرزا محمد تقى شیرازى و سایر علما رسید همه ناراحت و غصه دار شدند.

و چون مدت اقامت که ده روز بود تمام شد، عربانه کرایه مىکند و عازم بر حرکت مىشود و براى زیارت وداع به حرم مطهر مشرف و پس از زیارت نزد ضریح امامین علیهما السّلام مىنشیند مشغول خواندن زیارت عاشورا مىشود، پس در آن حال خادم ایشان حاج فرهاد بچه را بغل کرده به حرم مشرف مىشود و سپس چشم بچه را که با پارچه اى بسته بود به ضریح مىمالد و پس از زیارت از حرم بیرون مىرود.

پدر بچه که منظره بچه اش را مىبیند و متذکر مىشود که بچه با چشم سالم به عراق آمد و حال با چشم کور برگردد، پس بى اختیار گریان و نالان مىشود، فریاد مىزند، مىلرزد، خواندن تتمه زیارت عاشورا را فراموش مىکند و خود را به ضریح مىچسباند و در سخن با امام رعایت ادب نمى کند ومى گوید آیا سزاوار است بچه ام را با این حالت کورى برگردانم، پس بى حال شده گوشه اى مىنشیند، ناگاه بچه در حالى که دائى او به دنبالش بوده وارد حرم مىشود و بر دامن پدرش مىنشیند و مىگوید پدر جان! خوب شدم، چشمم روشن شده دردى هم ندارد، پدر حیران شده دست در چشمان بچه کشیده مىبیند هیچ اثرى از قرحه نیست و حتى قرمزى هم ندارد، از دائى بچه مىپرسد این بچه ربع ساعت پیش در حرم بود، چشمان کور و بسته شده چه پیش آمد شده

دائى بچه مىگوید: بلى هنگامى که از حرم بیرون شدیم بچه بر شانه من بود و در صحن راه مىرفتم و منتظر آمدن شما بودم ناگاه بچه سر از شانه من برداشت و با دستش پارچه اى که بر چشمش بود برمى داشت و مىگفت ببین آقا دائى! چشمم خوب شده است و براى بشارت به شما زود او را به حرم فرستادم که شما شاد شوید، پدر سجده شکر مىکند و از امامین همامین علیهما السّلام عذرخواهى و شکرگزارى مىنماید و با شادى و فرح از حرم بیرون مىشود و مىآید نزد حافظالصحه و بچه را در بیرون خانه نزد دائى او مىسپارد و به حافظالصحه مىگوید مىخواهم حرکت کنیم براى بغداد دوائى بدهید براى چشم بچه که در راه به آن مداوا کنیم.

طبیب مىگوید که چرا مرا مسخره مىکنى براى چشم کور شده دوائى نیست، شما در اثر مسامحه او را کور کردید. پس پدر صداى بچه مىزند، دائى او را مىآورد چون طبیب چشم او را گشوده و روشن مىبیند بهت زده وحیران مىگردد. چشمان بچه را مىبوسد، اطرافش مىگردد و سخت گریان مىشود و مىگوید کجا شد دو غده چشم تو؟ چطور شد کورى تو؟ پس جریان شفا را برایش مىگوید و صلوات بر اهل بیت مىفرستند.

سپس به منزل میرزاى شیرازى مىروند میرزا هم که با سابقه بود گریه شوق مىکند، چشمان بچه را مىبوسد و مىفرماید سزاوار است بمانید تا شهر را چراغانى کنیم، پدر عذر مىآورد و در همان روز براى کاظمین علیهما السّلام حرکت مىکند.


(0) نظر
برچسب ها :
X