بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
و نیز آقاى برقعى مزبور مىنویسند: شخصى است به نام «مشهدى محمد جهانگیر» به شغل فرش فروشى و گلیم فروشى به عنوان دوره گرد اشتغال دارد و اکثرا به کاشان مىرود و سالهاست او را مىشناسم، ولى اتفاق نیفتاده بود که با هم همسفر شویم و در جلسه اى بنشینیم ولى کاملاً او را مىشناسم، مرد راستگویى است و به صحت عمل معروف است با اینکه خیلى کم سرمایه است و چند روز قبل هم به منزل او رفتم زندگیش خیلى متوسط است، ولى بیش از صدهزار تومان جنس اگر بخواهد اکثر تجار به او خواهند داد ولى خودش به اندازه قدرت مالى جنس مىبرد.
در هر حال چندى قبل در سفرى که به کاشان مىرفتم پهلوى ایشان نشستم در ضمن مطالب و بحث در معجزات ائمه اطهار - سلام اللّه علیهم اجمعین - گفت آقاى برقعى! باید دل بشکند تا انسان حاجت بگیرد، پس شرح حال خود را به طور اجمال بیان کرد و گفت وقت دیگرى مفصل تمام شرح زندگى خود را بیان مىکنم که کتابى خواهد شد، ولى به طور اجمال، وضع من خیلى خوب بود و شاید روزى صد تومان یا بیشتر از فرش فروشى و دوره گردى استفاده داشتم، ولى انسان وقتى ثروتمند شد گناه مىکند، گاهى آلوده به گناه مىشدم تا اینکه ستاره اقبال شروع به افول کرد، سرمایه ام را از دست دادم و مقدار زیادى متجاوز از صد هزار تومان بدهکار شدم و در مقابل، حتى یک تومان نداشتم.
چند ماه از منزل بیرون نمى آمدم شبها گاهى که خسته مىشدم با لباس مبدل بیرون مىآمدم و خیلى با احتیاط در کوچه مىرفتم. یک شب یکى از طلبکارها که از بیرون آمدن من از منزل خبر داشت پاسبانى را آورده بود در تاریکى نگهداشته بود وقتى که آمدم بروم مرا دستگیر کردند. در شهربانى گفتم مرا زندان ببرید با یکشبه پول شما وصول نمى شود، من ده شاهى ندارم ولى قول مىدهم که اگر خداى عزوجل تمکنى داد دین خود را ادا کنم، مرا رها کردند.
یکى دیگر از طلبکارها (اسم او را برد) آمده بود درب منزل، خانواده ام با بچه کوچک دوساله رفته بود پشت در، چنان با لگد به در زده بود که به شکم خانواده و بچه رسیده بود، بچه پس از چند ساعت مرد و خانواده ام مریض شد و حتى الا ن هم مریض است با اینکه متجاوز از بیست سال از این ماجرا مىگذرد.
هرچه در منزل داشتیم خانواده ام برد و فروخت حتى گاهى براى تهیه نان، استکان و نعلبکى را مىفروختیم ونانى مىخریدم ومى خوردیم تا اینکه تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم و به عتبات بروم شاید کارى تهیه کنم و از شرّ طلبکارها محفوظ باشم و ضمنا توسلى به ائمه اطهار پیدا کنم. از راه خرمشهر از مرز خارج شدم، فقط یک خرجین کوچک که اثاثیه مختصرى در آن بود و حتى خوراکى نداشتم همراهم بود وقتى به خاک عراق رسیدم تنها راه را بلد نبودم، در میان نخلستان ندانسته به راه افتادم نمى دانستم کجا مىروم، این راه به کجا منتهى مىشود نه کسى بود راه را از او بپرسم و نه غذا داشتم بخورم، از گرسنگى و خستگى راه، بى طاقت شدم حتى خرماهایى که از درخت روى زمین ریخته بود نمى خوردم خیال مىکردم حرام است.
خلاصه شب شد هوا تاریک شد، در میان نخلستان تنها و تاریک، نشستم خرجین خود را روى زمین گذاشتم بى اختیار گریه ام گرفت بلند بلند گریه مىکردم ناگهان دیدم آقایى که خیلى نورانى بودند رسیدند یک چفیه بدون عقال (مراد همان دستمالى است که عربها روى سر مىبندند ولى عقال نداشت) روى سرشان بود با زبان فارسى فرمودند چرا ناراحتى غصه نخور الا ن تو را مىرسانم. گفتم آقا راه را بلد نیستم، فرمود من تو را راهنمایى مىکنم، خرجین خود را بردار همراه من بیا.
چند قدمى رفتم شاید ده قدم نبود، دیدم جاده شوسه اتومبیل رو است، فرمودند همینجا بایست الا ن یک ماشین مىآید و تو را مىبرد تا چراغ ماشین از دور پیدا شد آن آقا رفتند وقتى ماشین به من رسید، خودش توقف کرده مرا سوار کردند به یک جایى رسیدیم، مرا سوار ماشین دیگر کرد و کرایه هم از من مطالبه ننمود و تا کربلا پست به پست مرا تحویل مىدادند ونمى گفتند کرایه بده، گویا سابقه داشتند از کار.
ولى در کربلا هم کارى پیدا نکردم، وضعم بد بود، آمدم در حرم مطهر سیدالشهداء علیه السّلام گفتم آقا آمده ام کار مرا درست کنید خیلى گریه کردم از حرم مطهر بیرون آمدم (روز اربعین بود) همان آقایى که در میان نخلستان دیده بودم دیدم، سلام کردم جواب دادند و ده دینار به من مرحمت کردند، فرمودند این ده دینار را بگیر. گفتم آقا کم است، فرمود کم نیست اگر کم بود باز به شما مىدهم، گفتم آقا آدرس شما کجاست فرمود ما همین جاها هستیم. مشهدى محمد مىگفت پول عجیب بود، بوى عطرى مىداد، عجیب هرچه مىخریدم چند برابر استفاده مىکرد، مقدار زیادى استفاده کردم و هروقت چند هزار تومان پیدا مىکردم مىآمدم ایران بین طلبکارها تقسیم مىکردم و برمى گشتم وتمام این درآمدها از همان ده دینار بود.
یک سال دیگر در روز بیست و هشتم صفر همان آقا را در حرم مطهر امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه دیدم گفتم آقا یک مقدار دیگر هم به من کمک کنید، پنج دینار دیگر هم مرحمت کردند ولى دیگر آن آقا را ندیدم. یک روز در نجف مىرفتم یکى از کسبه بازار مرا صدا زد جلو رفتم گفت آیا مىآیى در حجره من گفتم آرى. گفت ضامن دارى، گفتم دو نفر، گفت کیست گفتم یکى خداى عزوّجل و دیگرى امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه قبول کرد. مىگفت گاهى هزار دینار در اختیار من مىگذاشت و مىرفتم بغداد جنس مىخریدم وبرمى گشتم و در سود تجارت شریک بودم، تمام قرضهاى خود را دادم ولى چون خانواده ام در قم بودند ناچار شدم به قم بیایم، در حرم مطهر سیدالشهداء فقط دعا کردم قرضهایم ادا شود و به قدر کفاف داشته باشم و زیادتر از آن نخواستم چون آثار بد ثروت را دیدم.
مشهدى محمد مذکور در منزلش روضه اى دارد مىتوان اخلاص را از مجلس او فهمید و اینجانب شخصا در مجلس مزبور شرکت کردم، مىگفت من حضرت زهرا علیها السّلام را حاضر مىبینم.