103-معجزه اى از اهل بيت عليهم السلام در قم

103-معجزه اى از اهل بیت علیهم السلام در قم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

سید جلیل و فاضل نبیل جناب آقاى سید حسن برقعى واعظ، ساکن قم چنین مرقوم داشته اند:

آقاى قاسم عبدالحسینى پلیس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه - سلام اللّه علیها - و در حال حاضر یعنى سنه 1348 به خدمت مشغول است و منزل شخصى او در خیابان تهران، کوچه آقابقال براى این جانب حکایت کرد که در زمانى که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروى مىبردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت مىکردم. در اثر تصادف با کامیون سنگ کشى یک پاى من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان فاطمى شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسى که اکنون زنده است و دکتر سیفى معالجه مىنمودم، پایم ورم کرده بود به اندازه یک متکا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتى یک لحظه خواب به چشمم نرفت و دائما از شدت درد ناله و فریاد مىکردم، امکان نداشت کسى دست به پایم بگذارد؛ زیرا آنچنان درد مىگرفت که بى اختیار مىشدم و تمام اطاق و سالن را صداى فریادم فرا مىگرفت و در خلال این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه متوسل بودم و مادرم بسیارى از اوقات در حرم حضرت معصومه مىرفت و توسل پیدا مىکرد و یک بچه که در حدود سیزده الى چهارده سال داشت و پدرش کارگرى بود در تهران در اثر اصابت گلوله اى مثل من روى تختخواب پهلوى من در طرف راست بسترى بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله، زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او ماءیوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهى صداى خیلى ضعیفى از او شنیده مىشد و هر وقت پرستارها مىآمدند مىپرسیدند تمام نکرده است و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.

شب پنجاهم بود مقدارى مواد سمّى براى خودکشى تهیه کردم و زیر متکاى خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خودکشى کنم ؛ چون طاقتم تمام شده بود.

مادرم براى دیدن من آمد به او گفتم اگر امشب شفاى مرا از حضرت معصومه گرفتى فبها و الا صبح جنازه مرا روى تختخواب خواهى دید و این جمله را جدى گفتم، تصمیم قطعى بود. مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصرى چشمانم را خواب گرفت، در عالم رؤیا دیدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن) وارد اطاق من که همان بچه هم پهلوى من روى تخت خوابیده بود آمدند، یکى از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و چنین فهمیدم اولى حضرت زهرا و دومى حضرت زینب و سومى حضرت معصومه سلام اللّه علیهم اجمعین هستند، حضرت زهرا جلو، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم مىآمدند مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوى هم جلو تخت ایستادند، حضرت زهرا علیها السّلام به آن بچه فرمودند بلند شو.

گفت نمى توانم. فرمودند بلند شو، گفت نمى توانم فرمودند تو خوب شدى، در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهى بفرمایند ولى برخلاف انتظار حتى به سوى تخت من توجهى نفرمودند، در این اثناء از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم مىشود آن بانوان مجلله به من عنایتى نداشتند.

دست کردم زیر متکا و سمّى که تهیه کرده بودم بردارم و بخورم، با خود فکر کردم ممکن است چون در اطاق ما قدم نهاده اند از برکت قدوم آنها من هم شفا یافته ام، دستم را روى پایم نهادم دیدم درد نمى کند، آهسته پایم را حرکت دادم دیدم حرکت مىکند، فهمیدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام، صبح شد پرستارها آمدند و گفتند بچه در چه حال است به این خیال که مرده است، گفتم بچه خوب شد، گفتند چه مىگویى! گفتم حتما خوب شده، بچه خواب بود، گفتم بیدارش نکنید تا اینکه بیدار شد، دکترها آمدند هیچ اثرى از زخم در پایش نبود، گویا ابدا زخمى نداشته اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند.

پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روى پاى من بردارد و تجدید پانسمان کند چون ورم پایم تمام شده بود، فاصله اى بین پنبه ها و پایم بود گویا اصلاً زخمى و جراحتى نداشته.

مادرم از حرم آمد چشمانش از زیادى گریه ورم کرده بود، پرسید حالت چطور است نخواستم به او بگویم شفا یافتم ؛ زیرا از فرح زیاد ممکن بود سکته کند، گفتم بهتر هستم برو عصایى بیاور برویم منزل. با عصا (البته مصنوعى بود) به طرف منزل رفتم و بعدا جریان را نقل کردم.

و اما در بیمارستان پس از شفا یافتن من وبچه، غوغایى از جمعیت و پرستارها و دکترها بود، زبان از شرح آن عاجز است، صداى گریه و صلوات، تمام فضاى اطاق و سالن را پر کرده بود.


(0) نظر
برچسب ها :
X