بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
و نیز نقل کردنداز عالم بزرگوار جناب حاج سید محمد رضوى کشمیرى فرزند مرحوم آقا سید مرتضى کشمیرى که فرمود در کشمیر به دامنه کوهى حسینیه اى است و اطراف آن طورى است که مىتوان از بیرون داخل آن را دید و پشت بام آن جهت روشنایى و هوا، مقدارى باز است و هر ساله ایام عاشورا در آن اقامه عزاى حضرت سیدالشهداء علیه السّلام مىشود و جمعى از شیعیان جمع مىشوند و عزادارى مىکنند و ازشب اول محرم از بیشه نزدیک شیرى مىآید مىرود پشت بام حسینیه و سرش را از همان روزنه داخل مىکند و عزاداران را مىنگرد و قطرات اشک پشت سر هم مىریزد تا شب عاشورا هر شب به همین کیفیت ادامه مىدهد و پس از پایان مجلس مىرود.
و فرمود در این قریه، اول محرم هیچ وقت مشتبه و مورد اختلاف نمى شود و با آمدن شیر معلوم مىشود شب اول عاشوارى حسینى - علیه الصلوة والسلام است.
ظهور آثار حزن از بعضى حیوانات در عاشوارى حسینى علیه السّلام مکرر واقع شده و از موثقین نقل گردیده و در اینجا براى زیادتى بصیرت خواننده عزیز تنها یک داستان عجیب از کتاب کلمه طیبه نورى نقل مىشود:
عالم جلیل و کامل نبیل صاحب کرامات باهره و مقامات ظاهره «آخوند ملا زین العابدین سلماسى - اعلى اللّه مقامه» فرمود: چون از سفر زیارت حضرت رضا علیه السّلام مراجعت کردیم، عبور ما به کوه الوند افتاد که در نزدیکى همدان واقع شده است، پس در آنجا فرود آمدیم و موسم بهار بود پس همراهان مشغول خیمه زدن شدند و من نظر مىکردم به دامنه کوه ناگاه چشمم افتاد به چیز سفیدى چون تاءمل کردم پیرمرد محاسن سفیدى را دیدم که عمامه کوچکى بر سر داشت و بر سکویى نشسته که قریب به چهار ذرع ارتفاع داشت و بر دور آن سنگهاى بزرگى چیده که بجز سر چیزى از او نمایان نبود، پس نزدیک او رفتم و سلام کردم و مهربانى نمودم پس به من انس گرفت و از جاى خود فرود آمد و مرا از حال خود خبر داد که از گروه ضاله نیست که به جهت بیرون رفتن از عمده تکالیف اسمهاى مختلفه بر خود گذاشته اند و به اشکال عجیبه بیرون مىآیند بلکه براى او اهل و اولاد بوده وپس از تمشیت امور ایشان براى فراغت در عبادت از آنها عزلت اختیار کرده و در نزد او بود رساله هاى عملیه از علماى آن عصر و هیجده سال است که در آنجا بود.
و از جمله عجایبى که دیده بود پس از استفسار از آنها گفت اول آمدن من به اینجا ماه رجب بود، چون پنج ماه و چیزى گذشت شبى مشغول نماز مغرب بودم ناگاه صداى ولوله عظیمى آمد و آوازهاى غریبى شنیدم، پس ترسیدم و نماز را تخفیف دادم و نظر نمودم در این دشت دیدم بیابان پر شده از حیوانات و روى به من مىآیند، اضطراب و خوفم زیاد شد واز آن اجتماع تعجب کردم چون دیدم در ایشان حیوانات مختلفه و متضاده اند چون شیر و آهو و گاو کوهى و پلنگ و گرگ با هم مختلطند و به صداهاى غریبى صیحه مىزنند پس در این محل دور من جمع شدند و سرهاى خود را به سوى من بلند نموده فریاد مىکردند، با خود گفتم دور است که سبب اجتماع این وحوش و درندگان که با هم دشمنند براى دریدن من باشد در حالى که خود را نمى درند این نیست مگر براى امرى بزرگ و حادثه اى عجیب.
چون تاءمل کردم به خاطرم آمد که امشب شب عاشوراست و این فریاد و فغان و اجتماع و نوحه گرى براى مصیبت حضرت سیدالشهداء است چون مطمئن شدم عمامه از سر برداشتم و بر سر خود زدم خود را از این مکان انداختم و مىگفتم حسین حسین، شهید حسین وامثال این کلمات.
پس حیوانات در وسط خود جایى برایم خالى کردند و دور مرا حلقه گرفتند پس بعضى سر بر زمین مىزدند و بعضى خود را در خاک مىانداختند و به همین نحو بودیم تا فجر طالع شد، پس آنها که وحشى تر از همه بودند رفتند و به همین ترتیب مىرفتند تا همه متفرق شدند واز آن سال تا به حال که مدت هیجده سال است این عادت ایشان است حتى اینکه گاهى عاشورا بر من مشتبه مىشود پس از اجتماع آنها در این محل بر من ظاهر مىگردد آنگاه عابد برخاست و خمیرى کرد و آتش افروخت که دو قرص نان براى افطارى و سحرى خود تدارک کند، از او خواهش کردم فردا میهمان من باشد که طبخى کنم و برایش بیاورم گفت روزى فردا را دارم اگر فردا را چیزى نرسید روز بعد مهمان تو مىباشم چون شب شد به همراهان خود گفتم طعامى نیکو بسازید به جهت مهمان عزیزى که سالهاست مطبوخى نخورده.
پس شب مهیا شدند و صبح از برنج طبخى نمودند و من روى سجاده ام نشسته مشغول تعقیب بودم، نزدیک طلوع آفتاب مردى را دیدم که به شتاب بر کوه بالا مىرود، ترسیدم و به خادم خود که «جعفر» نام داشت گفتم او را نزد من آور پس او را آواز داد که بیاید، گفت تشنه ام آبى به من رسان. چون به نزد عابد رفتم آنگاه مىآیم به نزد شما. چون نزد عابد رفت و چیزى به او داد و عابد از او بگرفت، برگشت به سوى ما و سلام کرد و نشست.
پرسیدم سبب این شتاب چه بود و چه کار داشتى و به عابد چه دادى و تو کیستى و از کجا آمدى گفت اصل من از شهر خوى آذربایجان است در کوچکى مرا دزدیدند فلان حاجى دباغ همدانى مرا خرید و نزد معلم گذاشت خط نوشتن و مسائل دینى را به من آموخت پس مرا عیال و سرمایه داد و مستقل نمود، شب گذشته در خواب حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام را دیدم به من فرمود پیش از طلوع آفتاب یک من آرد حلال پاکیزه برسان به عابدى که در کوه الوند است، گفتم فدایت شوم! از کجا بشناسم حلیت و پاکیزه بودن آن را فرموده در نزد فلان حاجى دباغ. از خواب بیدار شدم و وقت شب بر من مشتبه شد از خانه بیرون آمدم از بیم آنکه مبادا پیش از طلوع آفتاب به عابد نرسم و خانه دباغ را درست نمى شناختم چون قدرى رفتم شب گردها مراگرفتند ونزد داروغه بردند گفت اى پسر! این چه وقت بیرون آمدن است گفتم مرا شغلى با فلان حاجى دباغ است با هم معاهده کردیم که در آخر شب او را ملاقات کنم از خواب بیدار شدم وقت را نشناختم از خانه بیرون آمدم از ترس خلف وعده، شبگردان مرا گرفتند و نزد تو آوردند و آن مرد دباغ معروف بود.
داروغه گفت در سیماى این جوان آثار صدق و صلاح مشاهده مىکنم او را به خانه حاجى دباغ برید، اگر او را شناخت و به خانه اش برد او را رها کنید وگرنه او را بر گردانید نزد من، پس مرا آوردند تا درب خانه حاجى دباغ، گفتند این خانه اوست و به کنارى رفتند، پس درب خانه را کوبیدم خود حاجى بیرون آمد، بر او سلام کردم، جواب گفت و مرا در بغل گرفت و پیشانیم را بوسید و داخل خانه کرد، آن جماعت برگشتند. گفتم یک من آرد حلال مىخواهم. گفت به چشم و رفت و انبانى آورد سربسته و گفت این همان مقدار است.
گفتم قیمت آن چند است گفت آنکه تو را امر کرد به این، مرا نیز امر کرد که از تو بها نگیرم، پس انبان را به دوش کشیده و نماز صبح را هنگام بالا رفتن از کوه به تعجیل انجام دادم از ترس فوت وقت. و این فضل خداست که به هرکس خواست مىدهد.
جناب آخوند - اعلى اللّه مقامه - فرمود در نزدیکى دامنه آن کوه که ما منزل کرده بودیم، جماعتى از صحرانشینان گوسفند داشتند نزد ایشان فرستادیم که قدرى دوغ و پنیر بگیرد آنها از فروختن امتناع کردند و او را از میان خود بیرون نمودند واو با دست خالى و حالتى پریشان برگشت. ساعتى نگذشت که جماعتى از ایشان با حالت اضطراب رو به ما کرده و گفتند چون ما از فروختن دوغ و ماست ابا کردیم و فرستاده شما را بیرون نمودیم در گوسفندان ما مرضى پیدا شده که ایستاده به خود مىلرزند تا اینکه افتاده و مىمیرند و گمان داریم این جزاى کردار ماست.
پس به شما پناه آورده ایم که این بلا را از ما بگردانید پس دعایى برایشان نوشتم و گفتم این را در میان گوسفندان بر بالاى چوبى نصب کنید، چون آن را بردند بعد ازساعتى تمام مردان ایشان برگشتند و با خود مقدار زیادى دوغ و پنیر آوردند که ما نتوانستیم برداریم آنگاه نزد عابد رفتم، عابد گفت میان شما و این جماعت حادثه عجیبى روى داده یک نفر از طایفه جن ساکن این مکان مرا خبر داد به رفتن بعضى ازشما نزد این جماعت و امتناع ایشان از فروختن و اذیت کردن و بیرون نمودن او را و تعصب کردن جنیان این مکان براى شما و غضب آنها برایشان وتلف کردن آنها گوسفندان ایشان را و پناه آوردن ایشان به شما و گرفتن دعایى از شما که مشتمل بود بر تهدید و وعید بر جنیان و آنها چون نوشته شما را دیدند به یکدیگر گفتند حال که خودشان از ایشان راضى شدند و ما را تهدید مىکنند دست از گوسفندان ایشان بدارید. پس عابد دست در زیر فرش خود کرد و آن دعا را به من داد و نام آن عابد «حسین زاهد» بود!