بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
عالم بزرگوار جناب آقاى حاج معین شیرازى که چند داستان از ایشان نقل شد، فرمودند که آقا سید حسین ورشوچى که در بازار تهران ورشو فروشى دارد وقتى سرمایه اش از کفش مىرود و مقدار زیادى بدهکار مىشود، روزى دخترى وارد مغازه اش مىشود و مىگوید من یهودیه ام و پدر ندارم 120 تومان دارم و مىخواهم شوهر کنم و شنیده ام تو شخص درستکارى هستى این مبلغ را بگیر و معادل آن اجناسى که در این ورقه نوشته شده است جهت جهیزیه ام بده.
قبول کردم و آنچه داشتم دادم بقیه را از مغازه هاى دیگر تدارک کردم و قیمت مجموع 150 تومان شد، دختر گفت جز آنچه دادم ندارم، گفتم منهم نمى خواهم، دختر سر بالا کرد و به من دعا کرد و رفت، پس اجناس را در گارى گذاردم و چون کرایه را نداشت بدهد از خودم دادم وبه خانه اش رفت.
روزى با خود گفتم که به رفیقم حاج على آقا علاقه بند که از ثروتمندان تهران است حالم را بگویم و مقدارى پول بگیرم. صبح زود به شمیران رفتم و دو من سیب به عنوان هدیه خریدم در امامزاده قاسم درب باغ او در زدم باغبان آمد سیب را دادم و گفتم به حاجى بگویید حسین ورشوچى است.
چون گرفت و رفت به خود آمدم و خود را ملامت کردم چرا رو به خانه مخلوقى آوردى و به امید غیر او حرکت کردى فورا پشیمان شده وفرار کردم وبه صحرا رفتم و در خاکها به سجده و گریه مشغول شدم و مرتبا توبه و از پروردگار خود طلب آمرزش مىنمودم.
چون خواستم به شهر برگردم از راهى که احتمال نمى رفت گماشتگان حاجى مرا ببینند برگشتم و چون مىدانستم دنبال من خواهد فرستاد تا نزدیک ظهر به مغازه نرفتم، وقتى که مطمئن شدم که دیگر کسى از گماشتگان حاجى را نمى بینم به مغازه آمدم.
شاگردان گفتند تا کنون چند مرتبه گماشتگان حاجى على آقا آمدند و تو نبودى، بلافاصله نوکر او آمد و گفت شما که صبح آمدید چرا برگشتید الحال حاجى منتظر شماست.
گفتم اشتباه شده است، رفت پسر حاجى آمد و گفت پدرم منتظر شماست گفتم من با ایشان کارى ندارم بالا خره رفت پس از ساعتى دیدم خود حاجى با عصا و حال مرض آمد و گفت چرا صبح برگشتى حتما کارى داشتى بگو ببینم حاجت تو چیست من سخت منکر شدم و گفتم اشتباه شده است.
خلاصه حاجى با قهر و غیظ برگشت چند روز بعد هنگام ظهر در خانه نان و انگور مىخوردم یکى از تجار که با من رفاقت داشت وارد خانه شد و گفت جنسى دارم که به کار تو مىخورد و مدتى است انبار منزل را اشغال کرده و آن خشت لعاب ورشو است. گفتم نمى خواهم، بالا خره به من فروخت به همان مبلغى که خریده بود از قرار خشتى هفده تومان نسیه.
طرف عصر تمام آنها که از هزار متجاوز بود آورد، انبار مغازه ام پر شد، فردا یک خشت را براى نمونه به کارخانه ورشو سازى بردم گفتند از کجا آوردى مدتى است این جنس نایاب شده بالا خره خشتى پنجاه تومان خریدند و من تمام بدهى خود را پرداختم و سرمایه را نو کردم و شکر خداى را به جا آوردم.
این داستان و نظایر آن به ما مىفهماند که شخص موحد هنگام گرفتارى به غیر خدا باید امیدى نداشته باشد و بداند اگر از غیر او برید و به او چسبید به بهترین وجهى کارش را درست خواهد فرمود.
کار خود گر به خدا باز گذارى حافظ اى بساعیش که با بخت خدا داده کنى
اى بساعیش که با بخت خدا داده کنى