71- فدا شدن سگى براى صاحبش

71- فدا شدن سگى براى صاحبش

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

و نیز مرحوم حاج شیخ سهام الدین مزبور نقل کرد از پدرش و آن مرحوم از جدش که وقتى مرحوم حسینعلى میرزا فرمانفرما در کنار دریا برهنه مىشود که در دریا شنا کند، سگى که داشته مانعش مىشود، فرمانفرما به سگ اعتنایى نمى کند و آماده رفتن در آب مىشود، آن لحظه که مىخواسته خود را در آب بیندازد و سگ مىبیند جلوگیرى کردنش فایده ندارد و الا ن صاحبش در آب مىرود، ناچارخود را در نقطه معینى از دریا پرتاب مىکند، ناگاه حیوان بزرگى او را مىبلعد.

فرمانفرما مىفهمد جهت جلوگیرى کردن سگ چه بود و چگونه خودش را فداى صاحبش کرده است، از رفتن به آب منصرف مىشود و از کار سگ حیران و سخت ناراحت و گریان مىگردد.

علامه مجلسى در جلد 14 بحار، داستانهاى عجیبى در باب وفاى سگ و فدا کردن خودش را براى صاحبش نقل نموده است و چون در این چند داستان از حیا و وفاى سگ و قیاس به حال انسان و بى حیایى و بى وفاییش ذکرى شد، مناسب دیدم داستانى را که جناب شیخ بهائى - علیه الرحمه - به نظم درآورده اینجا نقل شود:

!!شعر: !!!

 

  • عابدى در کوه لبنان بد مقیم روى دل از غیر حق برتافته روزها مىبود مشغول صیام نصف آن شامش بدى نصفى سحور بر همین منوال حالش مىگذشت از قضا یک شب نیامد آن رغیف کرد مغرب را ادا وانگه عشا بسکه بود از بهر قوتش اضطراب صبح چون شد زآن مقام دلپذیر بود یک قریه به قرب آن جبل عابد آمد بر در گبرى ستاد عابد آن نان بستد و شکرش بگفت کرد آهنگ مقام خود دلیر در سراى گبر بد گرگین سگى پیش او گر خط پرگارى کشى بر زبان گر بگذرد لفظ خبر کلب در دنبال عابد پو گرفت زان دو نان عابد یکى پیشش فکند سگ بخورد آن نان و از پى آمدش عابد آن نان دیگر دادش روان کلب آن نان دگر را نیز خورد همچو سایه از پى او مىدوید گفت عابد چون بدید این ماجرا صاحبت غیر از دو نان چیزى نداد دیگرم از پى دویدن بهر چیست سگ به نطق آمد که اى صاحب کمال هست از وقتى که من بودم صغیر گوسفندش را شبانى مىکنم که به من ازلطف نانى مىدهد گاه از یادش رود اطعام من روزگارى بگذرد کاین ناتوان گاه هم باشد که این گبر کهن چون بر درگاه او پرورده ام هست کارم بر در این پیر گبر تو که نامد یک شبى نانت به دست از در رزاق رو برتافتى بهر نانى دوست را بگذاشتى خود بده انصاف اى مرد گزین مرد عابد زین سخن مدهوش شد اى سگ نفس «بهائى» یاد گیر بر تو گر از صبر نگشاید درى از سگ گرگین گبرى کمترى

  • در بن غارى چو اصحاب رقیم گنج عزت را ز عزلت یافته یک ته نان مىرسیدش وقت شام وز قناعت داشت در دل صد سرور نامدى از کوه هرگز سوى دشت شد زجوع آن پارسا زار و نحیف دل پر از وسواس در فکر غذا نه عبادت کرد عابد شب نه خواب بهر قوتى آمد آن عابد به زیر اهل آن قریه همه گبر و دغل گبر او را یک دو نان جو بداد وز وصول طعمه اش خاطر شگفت تا کند افطار بر خبز شعیر مانده از جوع استخوانى و رگى شکل نان بیند بمیرد از خوشى خبز پندارد رود هوشش ز سر از پى او رفت و رخت او گرفت پس روان شد تا نیاید زو گزند تا مگر بار دیگر کا زاردش تا که باشد از عذابش در امان پس روان گردید از دنبال مرد عف و عف مىکرد رختش مىدرید من سگى چون تو ندیدم بى حیا وان دونان را بستدى اى کج نهاد وین همه رختم دریدن بهر چیست بى حیا من نیستم چشمى به مال مسکنم ویرانه این گبر پیر خانه اش را پاسبانى مىکنم گاه مشت استخوانى مىدهد وز مجاعت تلخ گردد کام من نه زنان یا بدنشان نه استخوان نان نیابد بهر خود نه بهر من رو به درگاه دگر ناورده ام گاه شکر نعمت او گاه صبر در بناى صبر تو آمد شکست بر در گبرى روان بشتافتى کرده اى با دشمن او آشتى بى حیاتر کیست من یا تو ببین دست خود بر سر زد و بى هوش شد این قناعت از سگ آن گبر پیر از سگ گرگین گبرى کمترى


(0) نظر
برچسب ها :
X