دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کردکاملا از او نا امید شده بود از کسی که آنقدر دوستش داشت و فکر می کردکه او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشتدختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بودهمه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بودکه همه از آن وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایشیا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودن آنها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهداو را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اشکه هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زدزانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بودولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بوددختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که آدمهایی مثل آن غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکربه پیشش برود و یا پسر خا له اش با آن همه احساس و ابراز محبتو آنوقت او عاشق بی احساس ترین ادم دنیا شده بوددر همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی راکه از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند .