بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
صاحب مقام یقین، مرحوم عباسعلى مشهور به «حاج مؤمن» که داراى مکاشفات و کرامات بسیارى بوده و تقریبا مدت سى سال نعمت مصاحبت با آن مرحوم در حضر و سفر نصیب بنده بود و دو سال است که به رحمت ایزدى پیوسته است و آن مرحوم را داستانهایى است از آن جمله وقتى جاسوسهاى دولتى نزد دائى زاده آن مرحوم به نام «عبدالنبى» اسلحه پیدا کردند او را گرفتند و زندانش کردند و بالاخره محکوم به اعدام شد، پدرش پریشان ونالان و ماءیوس از چاره جگردیدج
حاجى مؤمن مرحوم به او مىگوید ماءیوس نباش، امروز تمام امور تحت اراده حضرت ولى عصر علیه السلام امام دوازدهم مىباشد، امشب که شب جمعه است به آن بزرگوار متوسل مىشویم، خدا قادر است که از برکات آن حضرت، فرزندت را نجات دهد، پس آن شب را حاجى مؤمن و پدر و مادر آن پسر، احیا مىدارند و به نماز و توسل به آن حضرت و زیارت آن بزرگوار سرگرم مىشوند و بعد مشغول قرائت آیه شریفه: (اَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَیَکْشِفُالسُّوءَ) مىشوند، آخر شب بوى مشک عجیبى را هر سه نفر حس مىکنند و جمال نورانى آن بزرگوار را مشاهده کرده مىفرماید: دعاى شما مستجاب شد، خداوند فرزندت را نجات بخشید و فردا به منزل مىآید.
حاج مؤمن مرحوم مىگفت پدر و مادر از دیدن جمال آن حضرت بى طاقت شده و تا صبح مدهوش و بى هوش بودند، فردا سراغ فرزند خود رفتند که قرار بود در آن روز اعدام شود. گفتند اعدامش تاءخیر افتاده و بنا شده در کار او تجدید نظر شود و بالجمله پیش از ظهر او را آزاد کردند و سالما به منزل آمد.
مرحوم حاجى مؤمن را در استجابت دعا در مرضهاى سخت و گرفتاریهاى شدید، داستانهایى است که آنچه ذکر شد نمونه اى است از آنها، رحمت بى پایان خداوند به روان پاکش باد.