بانگ نماز

بانگ نماز

یک داستان کوتاه از وحید صمدزی

مضمون اجتماعی

در آنسوی سالها و سده ها وآنگاه که خراسان زمین زیر پای سم ستوران وحشت اجانب لرزه داشت و آدمان آن دیار از عرب و عجم شکوه داشتند شهر و شهرکی در کرانه های آن دیار ازوایه ها و منش های شحنه و عسسی که پابران خاک با جبر واستبداد سپل میکردند شکواییه ها داشتند.

درین میان کاسبی نبیل که همه عمر عرق ریخته و بضاعتی اندک فراهم نموده بود. در چنبره حوادث چنان گیر مانده بود که آه در بساطش ونا در حیاتش نمانده بود .

مرد گریه میکرد و سر به هر در میکوفت تا مگر ازین ورطه نجات یابد ولی باد شرطه یی نبود تا او را درین خلیج توفانزا به ساحلی رهنمون شود.

امرا و حکام همه رابه دستبوسی وپابوسی شرفیاب شده بود تا مر گره از کار او بگشایند مگر کوگوش شنوایی تا به فریاد دادرسی داد دهد.

کاسب که دیگر آه در بساط نداشت ، صبح تا شام وشام تا بام کارش گریستن و وایه نمودن بود هر چه بیشتر می اندیشید خود را غریقی مییافت که ره به بیرون ندارد . نفیر از دمارش برامده بود . دیگر خانه منزلگه او نبود و کاسبی اش یکباره تخته شده بود.

ناچار رو به مسجد کرد و در گوشه یی خزید تا مگردر حریم اقدس آن نیار خانه ره به جایی ببرد.دوگانه یی برای یگانه بجا آورد و زار ونزار در سه کنجی گریان لمید اما آرمیدن نداشت .

نمازگزارانی تا حال او چنین زار دیدند گردش را حریم کردند و از احوالش جویا گشتند تا مگر بتوانند او را یاری دهند. از کاسب انکار و از مردم اصرار تا آنکه مرد ناگ‍ذیر به سخن شد و راز این گره نا گسسته به همه اینسان باز گفت :

مردی بودم کاسب و نستوه ، از سحر شیری تا شام قیری دستم به کار بند بود و تا توانستم مایه کردم وره توشه یی برای آتیه اندوختم تا در ایام کهولت لبم چرب و دستم سنگین باشد اما مردی محیل که خود بر اریکه داوری تکیه داشت دام تزویری از تار سخن فرا راهم گسترد ومرا با افسون پرنده اسیر این دام ساخت ومایه وسرمایه ام رابدین وعده که در پایان سال همه را با ربح آن برگرداند، بربود.

اینک دو سال و اندی از آنروز در میگذرد . آه در بساط ندارم و او هم نم پس نمیدهد. بار بار مراجعه کردم مگرکو دل رحمی و کجا دست دهش ؟

از من عجز و لابه و از او امرو شماتت . دستش را به بوسیدن گرفتم با دست دیگرش گوشنوازم کرد و وآنگاه که پایش را به استغاثه گرفتم با لگد زارم کرد وشحنه و یساول فراخواند و مرااز دادگه برون انداخت .

رجل بسیار رویدار کردم . سود نداشت. از خیر نیم داشته در گذشته آنرا عطا کردم .گفت :عطا یت به لقایت.

دری نبود که نکوفته باشم و سری نیابی که نجنبانده باشم. اینک در مانده ام که به کی روی آورم.

مردی محاسن سپید درآن جمع بود سرد و گرم روزگار چشیده ، کاسب را از آن کنج بر کشید و گفت اندیشه مکن که این خانه را صاحبی است واین دو روزه دهر را مالکی است که ید بیضا و دست بالا دارد و یکی از نامهایش عادل است.

هم امروز بر خیز و نزد فلان درزی جامه دوز شو و درد خود به وی باز گو برخیز و زود بر شو تا ستمی ازین دیر تر نپاید.

سیمای کاسب را عجبی فراگرفت و گفت من این همه آدم بزرگ و صاحب نام گماشته کردم، سودی نداشت. از درزی بی بضاعتی چه ساخته خواهد بود؟

گفتند ، ادله نیار و زود آنجا شو ، مگر نمیدانی که در هر کار حکمتی است که فهم آن تنها در ید رب العزت است

( 2 )

مرد در کنار گلدسته مسجد کارگه درزی را زود یافت . کارگه جامه دوزی دوکان کوچکی بود که چنان مالکش سرو وضع حقیر و فقیرانه یی داشت .درزی در جلو نزدیک در دو زانو نشسته بود و آنسو تردر قبلش پسرکی به کار دوخت مصروف بود. کاسب السلام وعلیک بلندی که به معنی اذن ورود باشد کردو یاالله گویان داخل کارگه شد. درزی همزمان با بلند کردن سر علیک یا اهل الکلام گفته نگاهش را بر مرد چیره ساخت ودیدکه کاسب هر دو دست فارغ دارد ، دانست که مشتری نیست

پس فهمید که دردمندی است بی درگه و وامانده .تکلیف به نشستن کرد و از حال و قال پرسید.

کاسب در حال همه چون وچند باز گفت و محزون در انتظار ماند. درزی که این بشنید ، لختی اندیشد و گفت غم مخور که کار این جهان در دست یزدان پاک است و بدان که درین دو روزه گیتی دستی بالای دستی هست .آسوده باش که کار تو بکام شد. و آنگاه پسرک را امر کرد تا فورا به خانه قاضی رود و از قول درزی اورا پیغام دهد که او را تا شامگاه مهلت است که درم و درهم کاسب فراهم دارد و با خلعتی و سودی آماده بگذارد و وقتی کاسب به خانه وی شود اورا شادمان سازد.

هنوز برهه یی نگذشته بود که پسرک شاگرد بر گشت و پس از سلام گفت ، داور خود پیغام گرفت و فرمود سر ومال جناب درزی به امان خدا باشد ، چنان کنم که فرمایند. پس درزی گفت :

همه کار ها آسان خواهد شد مگر به اراده ذات یکتا . شامگاه به خانه قاضی رو ومال خود بستان و به شکرانه آن نفلی و فدیه یی را فراموش مکن و هیچگاه از یاد مبر که همه جهان را مالکی است دادگر و دادرس.

کاسب آن کرد که او گفته بود وآن شد که او رشته نموده بود . مرد نذری شکرانه کرد و مقداری بهر درزی آورد و از درزی با استغاثه راز این حکمت جویا شد .

درزی لب به سخن گشود و اینسان حکایه کرد :

آدینه شبی سیاه وتیره در همین کوی وبرزن تنی چنداز سپاه اجنبی که مست از باده و پیمانه بودند حریمی را در بشکستند وبه آرزوی هتک حرمت آن خانواده و برباد دادن نوامیس آنها هر چه سر راه شان قرار گرفت یا ویران کردند یا منهدم .

نه به عذر و الحاح گوش دادندو نه به فریاد های دلخراش. کار به جایی کشید که هلهله همسر وهمسایه و همدر هم به جایی نرسید و من که ناظرآن حال بودم همه در ها را بسته دیدم مگر در درگاه الهی . وآنگاه بر گلدسته فراز آ مدم و نیمه شبی بانگ نماز کردم . بزهکاران از هیبت و صلابت بانگ محمدی آنا پراگنده شدند چه در پرتو طنین پر حلاوت آذان مبارک مگر کسی را یارای بزه و گنه باشد ؟ و اینسان غایله بنشست وسپاه سیاهکار پا به فرار شدند اما حاکم شهر تا بانگ نیمه شبی بشنید داروغه وشحنه آن سوی کرد تا موذنی را ه بیوقت آذان کرده به حضورش حاضر دارند اما مرا چون فرمان حاکم بود نزد او بردند تا به سزای عمل رسانند.

من حال یک به یک بیان داشتم ، حاکم فرمود تا در حال آن ها را بیابند . سر برند تا دیگران را درسی باشد و بمن اذن آن داد تا پس از این هر آنگاهی که بینم تا بر بینوایی ستمی رود بانگ نماز فراز کنم .

و چنین بودکه داور از امر من سر پیچی نکرد . نشنیده یی که گفته اند . چرا شگفته نباشم خدا سبب ساز است دری که بنده بندد صد در دیگر باز است.

و من الله التوفیق


(0) نظر
برچسب ها :
X