آخر از آتش غم دل به تب دوست فتاد
ساقیا ! شکر که خود را به ره دوست نهاد
چون در این بی خبری حزن گران جرمش بود
خود ندانست که این کار گیاهست و جماد
قدح شکر به لب چون ببرد رند طریق
گویی آن سکر غریب آید ازین محفل شاد
چون سیه روی به خاک ره او کرد سجود
گفت مرشد که چنین باد همی حرمت یاد
باید این فاصله ها در ره افسانه نهاد
همچو آن آیت ره مادر هستی چو بزاد
ما که در دلشدگی ره به ثریا بردیم
اینچنین است گریز از حسد و بخل و فساد