13 بدربه قول بعضی ها>> سیزده به در... چارده به تو... قضا و بلا کنج کتو... روز 12 وقتی مردم رو میدیدم که دارن میرن بیابون تا شب 13 هم بیابون باشن چنان حسرتی می کشیدم که نگو و نپرس... همیشه آرزو داشتم روز قبل سیزده برم بیابون تا فرداش !! ولی محقق نشد!!
صبح روز سیزده ساعت 9 از خواب بیدار شدم... همینجور که چشمام بسته بود داد زدم ماماااااان... غذا آماده کردی که بریم ؟ گفت داره درست میکنه!! گفتم خوب آماده کن تا بریم... گفت آماده هم کنم باید خاله و دایی هم آماده بشن و خبر بدن تا بریم... تنهایی که نمیشه... با خودم گفتم امسال هم پای سال های قبل که ظهر میرفتیم عصر برمیگشتیم!!
همونطور که پیش بینی میشد ساعت 11:30 آماده شدیم و با بقیه هم هماهنگ کردیم که بریم...رفتیم و با شلوغی بیش از حد بیابون خدا مواجه شدیم... خال به خال آدم نشسته بود!!! عمرا اگه برامون جا پیدا میشد (ساعت 12:30 ) همچنان امیدوار میرفتیم جلو ولی خبری نبود...ناامید شدیم و برگشتیم تو شهر... گفتن بریم پارک !!! آخه سابقه نداشت ما سیزده بریم پارک!! همیشه میرفتیم بیابون کلی حال میداد!!رفتیم تو پارک که غیر از ما و چند تا مسافر هیچکی دیگه نبود (ساعت 1:45)خوشبختانه ساعتای 3 بود دوستم زنگ زد گفت میاد دنبالم بریم بیابون... گفتم خدا رو شکر ایندفعه رو شانس آوردم ! رفتیم بیابون و عصر برگشتیم و به بقیه هم گفتم پاشید بریم بیابون جا پیدا کردم گفتن نه دیگه کجا بریم ول کن. منم مثل سرباز صفر که هیچکی رو حرفش حساب نمیکنه گفتم باشه!! بالاخره خودشون هم به این نتیجه رسیدن که بریم بیابون !!!! (ساعت 5) جمع کردیم و رفتیم... یه آتیش کردیم... یه بندری گذاشتیم و دلی از عذا درآوردیم... جاتون خالی) همین یه قسمتش) خیلی حال داد...
شانس من که بهتر از این نمیشه...قصه ما به سر رسید... کلاغه به خونش نرسید
از افسر نگهبان به ریاست محترم دل اینجانب عشق فارغ التحصیل رشته محبت از دانشگاه عاشقان افتخار دارم در یکی از شعبان قلب شما انجام وظیفه کنم
از غمش ناله کنان می خوانم ، بی دلم رفت ولی با دل او می مانم
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز ، چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
بین رویای شبانه جستجویت می کنم ، نرگس عشق منی هر لحظه بویت می کنم ، برگ برگ خاطراتم را خزان بر باد داد ، ای گل ناز بهاری آرزویت می کنم
زیر سایبون چشمات تو شبستون نگاهت ، یه جایی گوشه اشکات مچ عشقتو میگیرم ، بین پاییز و زمستون انتظار و نم بارون ، میون نامهربونی تا بخوای برات میمیرم
آب و هوای چشمات چیزی مثل کویره ، هرکس اسیرش بشه بدون شک میمیره
فقط او را صدا کردم نیامد ، تمام شب دعا کردم نیامد ، به من گفت باید با وفا بود ، به عهدش هم وفا کردم نیامد
کجایی ای رفیق نیمه راهم ، که من در چاه شب های سیاهم ، نمی بخشد کسی جز غم پنهانم ، نه تنها از تو نالم کز خدا هم
گاهی اوقات آرزو می کنم ای کاش تک پرنده ی عاشقی بودم که میان صدها هزار پرنده بتوانم به قله ی بلند سرزمین هستی برسم و پرواز کنان نغمه سر دهم که من شیدای تو و عاشقانه دوستت دارم
روی یک طاقچه ی سنگی میون دو قاب رنگی ، بودن من و تو با هم داره تصویر قشنگی ، عکس تو تو قاب خاتم در حصار خالی از غم ، حتی در مرگ تن من نمی گیره رنگ ماتم
سکوت عاشق در برابر جفای معشوق ، فقط به خاطر حرمت عشق است
بلندترین شاخه ی درخت ، یک واژه را می فهمد ، و آن هم تنهاییست
همچون باران باش ، رنج جدا شدن از آسمان را در سبز کردن زندگی جبران کن
من در سرزمینی زندگی می کنم که دویدن سهم کسانی است که نمی رسند و رسیدن حق کسانی است که نمی دوند
من ساده رو بگو دل به کسی باخته بودم ، روی دریا خونه ای مقوایی ساخته بودم