;
صداقت نخستین فصل کتاب عشق است
(0) نظر
برچسب ها :
شعر

بر سنگ مزارمبنویسید که اشفته دلی خفته در این خلوت خاموش

 

در انجا بنویسید که او زاده ی غمبود و ز غم های جهان گشته فراموش

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
-----

تا زمین در گردش و تااسمان در چرخش است

 

یاد یاران چون شما بر قلب ما ارامش است

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
من یاد خوش دوست به دنیا ندهم لبخند خوشش به حور و رعنا ندهمگر یاد کند مرا هر از گاهی چند

گرد رخ وی به چشم بینا ندهم

 

(0) نظر
برچسب ها :
شعر

توچون یک واژه نیلو فری رنگ میان دفتر دل ماندگاریاگر شهر نگاهت فرصتی داشت

به یادم باش در هر روزگاری

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
خدایا باز پیش امد/ دوباره دلم به لرزه افتادمی خواهم بگویم /دل یاری می کندولی زبان نمی گویدشاید به خاطر اینست کهازنه  شنیدن بیم دارد/چرا چنین است وقتی زبان حرفی دارد دل اسیر نیست  ولی وقتی دل اسیر است حرف داریم اما توان گفتن نداریم/ و این تنها به خاطر شکست پیشین است که ما را باز می دارد که مبادا روی از ما بگرداند  تا دوباره با دلی شکسته زانوی غم بغل کرده و با تنهایی خود  بسوزیم و بسازیم

بار خدایا تنها تو می توانی/ پس  یاری ام کن

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
یار با من بی وفایی می کند                                                                     خاطرش را از خاطرم پاک می کندمیرود اما یادم را با خود می بردعقل و هوشم را همه یکجا می بردتا زنده ام به یاد او هستمقلب و دل را به یاد او بستمتا نبینم دو چشمان یار رارد پای روی شنزار رادیده فرو نبندم زاین دنیا

تا اینکه لحظه ای ببینم یار را

 
(0) نظر
برچسب ها :
نامه ای به خدا

نامه ای به خدا

 در این  واپسین نفس های زندگی تنها به تو امید دارم  وقتی به اطراف می نگرم کور سویی امیدبرای زندگی نمی بینم نمی دانم چه حسی است که در من شعله ور گشته که مرا تا این حد بی تاب کرده استاما شاید همان حسی باشد که در گذشته بدان گرفتار گشته بودم بار خدایا چرا چنین حسی در ما افریدی که احساسش اسان ولی درکش مشکل است اسان دل می بازیم اما سخت فراموش می کنیماگر بنا بر این باشد که عاشقی را حجر معشوق از پای دراورد پس در این چه حکمتی است که ما از ان بی خبریم 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
بار الهی تا کی باید شب هنگام با چشمان خسته به یک سو بنگریمغرق در رویا باشیم وبا خود بگوییم که شاید فردا تمام این رویا هابه حقیقت تبدیل گردند و این همه انتظار به پایانخدایا تو خود می دانی که تمام این ها  برخواسته از دل تنهای من استکه به کسی جز تو توان باز گویی ندارم که تو خود ایندل رادر وجود مانهاده ای که هر دم به یاد معشوق است  پس خدایا دلبر را به دلدار رسان و فراق را به وصال  
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
خدایا طاقت حجرش ندارم                                     تو می دانی که او را دوست دارم    شده در زندگی لیلای عشقم                                 

                  و من مجنون عشقش در دیارم

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
در تو گم گشتم به نام زندگی  با تو بودن شد برایم هر نفس  

معنی ناب کلام زندگی

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
این گل رز که در باغ دل اراستم              سوزم از اینکه نگفتم تو را می خواستم گفتم از طرز نگاهم غم من می خوانی            قصه ی عشق درد سوز مرا می دانی
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
زمونه ازم پرسید چه کسی را از همه بیشتر دست داری؟ من راجع به تو چیزی بهش نگفتم. اخه رسم زمونه اینه

هر کی رو دوست داری ازت می گیره

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
هر چند که در برابرم ایستاده است ولی نمی توانم حرف های نا گفته ای را  که دارم بازگو کنم  نمی دانم کار درستی است یا نه   ولی این را به خوبی  میدانم که او را دوست دارم و این است تنها دلخوشی من /هر روز برخود دلگرمی می دهم که شاید امروز مرا بفهمد و نا گفته های این دل خسته را بدون اینکه بر زبان اورم بخواند  و بر این همه تنهایی و دلتنگی پایان بخشد  ولی افسوس که تمام این ها ساخته و پرداخته من است خدایا چه می شود اگر ماهم در میان این همه بندگانت  با هم باشیم  و احساس کنیم که ما هم

سهمی از زندگی در دنیا را داریم

 
(0) نظر
برچسب ها :
شعر
گفتمش:دل می خری ؟پرسید چند؟گفتمش:دل مال تو تنها بخندخنده کرد و دل ز دستانم ربودتا به خود امدم او رفته بوددل زدستش روی خاک افتاده بود

جای پایش روی دل جا مانده بود

 
(0) نظر
برچسب ها :
13
13 بدربه قول بعضی ها>> سیزده به در... چارده به تو... قضا و بلا کنج کتو...

روز 12 وقتی مردم رو میدیدم که دارن میرن بیابون تا شب 13 هم بیابون باشن چنان حسرتی می کشیدم که نگو و نپرس... همیشه آرزو داشتم روز قبل سیزده برم بیابون تا فرداش !! ولی محقق نشد!!

صبح روز سیزده ساعت 9 از خواب بیدار شدم... همینجور که چشمام بسته بود داد زدم ماماااااان... غذا آماده کردی که بریم ؟ گفت داره درست میکنه!! گفتم خوب آماده کن تا بریم... گفت آماده هم کنم باید خاله و دایی هم آماده بشن و خبر بدن تا بریم... تنهایی که نمیشه...

با خودم گفتم امسال هم پای سال های قبل که ظهر میرفتیم عصر برمیگشتیم!!

همونطور که پیش بینی میشد ساعت 11:30 آماده شدیم و با بقیه هم هماهنگ کردیم که بریم...رفتیم و با شلوغی بیش از حد بیابون خدا مواجه شدیم... خال به خال آدم نشسته بود!!! عمرا اگه برامون جا پیدا میشد (ساعت 12:30 ) همچنان امیدوار میرفتیم جلو ولی خبری نبود...ناامید شدیم و برگشتیم تو شهر... گفتن بریم پارک !!! آخه سابقه نداشت ما سیزده بریم پارک!! همیشه میرفتیم بیابون کلی حال میداد!!رفتیم تو پارک که غیر از ما و چند تا مسافر هیچکی دیگه نبود (ساعت 1:45)خوشبختانه ساعتای 3 بود دوستم زنگ زد گفت میاد دنبالم بریم بیابون... گفتم خدا رو شکر ایندفعه رو شانس آوردم ! رفتیم بیابون و عصر برگشتیم و به بقیه هم گفتم پاشید بریم بیابون جا پیدا کردم گفتن نه دیگه کجا بریم ول کن. منم مثل سرباز صفر که هیچکی رو حرفش حساب نمیکنه گفتم باشه!!

بالاخره خودشون هم به این نتیجه رسیدن که بریم بیابون !!!! (ساعت 5) جمع کردیم و رفتیم... یه آتیش کردیم... یه بندری گذاشتیم و دلی از عذا درآوردیم... جاتون خالی) همین یه قسمتش) خیلی حال داد...

شانس من که بهتر از این نمیشه...قصه ما به سر رسید... کلاغه به خونش نرسید
(0) نظر
برچسب ها :
X