بر سنگ مزارمبنویسید که اشفته دلی خفته در این خلوت خاموش
در انجا بنویسید که او زاده ی غمبود و ز غم های جهان گشته فراموش
تا زمین در گردش و تااسمان در چرخش است
یاد یاران چون شما بر قلب ما ارامش است
گرد رخ وی به چشم بینا ندهم
توچون یک واژه نیلو فری رنگ میان دفتر دل ماندگاریاگر شهر نگاهت فرصتی داشت
به یادم باش در هر روزگاری
بار خدایا تنها تو می توانی/ پس یاری ام کن
تا اینکه لحظه ای ببینم یار را
نامه ای به خدا
در این واپسین نفس های زندگی تنها به تو امید دارم وقتی به اطراف می نگرم کور سویی امیدبرای زندگی نمی بینم نمی دانم چه حسی است که در من شعله ور گشته که مرا تا این حد بی تاب کرده استاما شاید همان حسی باشد که در گذشته بدان گرفتار گشته بودم بار خدایا چرا چنین حسی در ما افریدی که احساسش اسان ولی درکش مشکل است اسان دل می بازیم اما سخت فراموش می کنیماگر بنا بر این باشد که عاشقی را حجر معشوق از پای دراورد پس در این چه حکمتی است که ما از ان بی خبریمو من مجنون عشقش در دیارم
هر کی رو دوست داری ازت می گیره
سهمی از زندگی در دنیا را داریم
جای پایش روی دل جا مانده بود
روز 12 وقتی مردم رو میدیدم که دارن میرن بیابون تا شب 13 هم بیابون باشن چنان حسرتی می کشیدم که نگو و نپرس... همیشه آرزو داشتم روز قبل سیزده برم بیابون تا فرداش !! ولی محقق نشد!!
صبح روز سیزده ساعت 9 از خواب بیدار شدم... همینجور که چشمام بسته بود داد زدم ماماااااان... غذا آماده کردی که بریم ؟ گفت داره درست میکنه!! گفتم خوب آماده کن تا بریم... گفت آماده هم کنم باید خاله و دایی هم آماده بشن و خبر بدن تا بریم... تنهایی که نمیشه...با خودم گفتم امسال هم پای سال های قبل که ظهر میرفتیم عصر برمیگشتیم!!
همونطور که پیش بینی میشد ساعت 11:30 آماده شدیم و با بقیه هم هماهنگ کردیم که بریم...رفتیم و با شلوغی بیش از حد بیابون خدا مواجه شدیم... خال به خال آدم نشسته بود!!! عمرا اگه برامون جا پیدا میشد (ساعت 12:30 ) همچنان امیدوار میرفتیم جلو ولی خبری نبود...ناامید شدیم و برگشتیم تو شهر... گفتن بریم پارک !!! آخه سابقه نداشت ما سیزده بریم پارک!! همیشه میرفتیم بیابون کلی حال میداد!!رفتیم تو پارک که غیر از ما و چند تا مسافر هیچکی دیگه نبود (ساعت 1:45)خوشبختانه ساعتای 3 بود دوستم زنگ زد گفت میاد دنبالم بریم بیابون... گفتم خدا رو شکر ایندفعه رو شانس آوردم ! رفتیم بیابون و عصر برگشتیم و به بقیه هم گفتم پاشید بریم بیابون جا پیدا کردم گفتن نه دیگه کجا بریم ول کن. منم مثل سرباز صفر که هیچکی رو حرفش حساب نمیکنه گفتم باشه!!بالاخره خودشون هم به این نتیجه رسیدن که بریم بیابون !!!! (ساعت 5) جمع کردیم و رفتیم... یه آتیش کردیم... یه بندری گذاشتیم و دلی از عذا درآوردیم... جاتون خالی) همین یه قسمتش) خیلی حال داد...
شانس من که بهتر از این نمیشه...قصه ما به سر رسید... کلاغه به خونش نرسید