مامانه داشته برای بچش لالایی می خونده بعد از یک ربع بچه میگه : مامان خفه شو میخام بخابم
یارو زنگ ميزنه خونه دوست دخترش، باباي طرف گوشي رو برميداره، هول ميشه ميگه: ساعت شانزده و پنجاه و چهار دقيقه
يه نفر مدت زيادی جبهه بود . وقتی برگشت خونه ، ديد كه داداشش ريش بلندی گذاشت ترسيد . گفت : چی شده داداش،
اتفاق بدی افتاده ، بگو . داداشش چيزی نگفت . رفت پيش باباش . ديد باباش هم ريشهاش خيلی بلنده . گفت حتما اتفاقی,
افتاده . گفت : بابا بگو چی شده كی مرده ، راستش و بگو . باباش گفت : كی مرده بابا ، كره خر ريش تراش و كجا بردی
يك مار با جوجه تيغي ازدواج ميكنند
... بچشون ميشه سيم خاردار