طفلک من گوش کن... تو خفته ای و رخسارت را زیر انگشتان کوچکت پوشانده ای .موهای مجعد طلائیت بر پیشانی نمناکت چسبیده است.من آهسته خود را به خوابگاه تو رسانده ام،تا در برابر تو اعترافی بکنم.هم اکنون که در دفتر خود به خواندن روزنامه مشغول بودم،امواج ندامت بر من تاختن گرفت.
امروز قدری با تو به درشتی رفتار کردم،بامداد که تو برای رفتن به مهد کودک مهیا می شدی به تو پرخاش نمودم،زیرا که دستمال نمناک به بینی خود مالیدی .ملامتت کردم که کفشت واکس خورده نیست و چون بازیچه های خود را به زمین افکندی از روی خشم بانگی بر تو زدم.در وقت چاشت باز تو را به رعایت تربیت و ادب متوجه کردم.تو شیر را ریختی و لقمه ها را نجویده فرو می دادی.آرنج ها را به میز تکیه می دادی.،بیش از اندازه کره بر روی نان خود می مالیدی.وقت رفتنت به طرف من برگشته،دست را به نشانه ی وداع حرکت دادی و گفتی "خداحافظ پدر ".من در جواب با ابروان درهم کشیده گفتم:"راست بایست".
شب که از کار برمی گشتم ،چون تو را در کوچه دیدم که بازی می کردی و زانو بر خاک می مالیدی و جورابت را پاره کرده بودی.تورا در حضور همسالانت سر افکنده کردم و تو را به پیش انداخته،به خانه آوردم و در راه غر می زدم که نمی دانی جوراب چقدر گران است،اگر پول از کیسه ی خودت بود بیش از این ها دقت می کردی .
پس از آن به خاطر داری که چه شد؟در حالی که سرگرم کارم بودم ،با نهایت شرم و احتیاط خود را به اتاق من انداختی.من سر برداشته بی صبرانه از تو پرسیدم:"چه خبر است؟"تو پاسخی ندادی،اما بی اختیاربه جانب من دویدی و دستانت را بر گردنم حمایل کردی وبا محبت و خلوصی که خداوند در قلب تو رویانده و سردی و خشونت من هم نمی توانست آن را پژمرده کند مرا در آغوش فشردی... پس از آن رو به فرار نهادی و من صدای پای کوچک تو را که از پله ها فرو می جستی تا مدتی می شنیدم.
من گناه کارم .با تو مانند مردی رفتار کرده ام. اکنون که تو را در بستر کوچکت می بینم که خسته و بی کس افتاده ای،ملتفت می شوم که کودکی کوچک هستی .دیروز بود که در آغوش مادر گریستی و سرت را بر دوش او می نهادی.......
توقع من از تو فوق طاقت تو بوده است......خیلی بیش از استعدادت از تو انتظار داشته ام.....
می دانم که در خواب هستی واگر هم بیدار بودی،همه ی این مطالب را درک نمی کردی.فردا خواهی دیدکه پدری حقیقی و حسابی خواهم بود. باز رفیق و هم بازی تو خواهم شد،با خنده هایت خواهم خندید و با گریه هایت ،گریه خواهم کرد.و اگر هوس پرخاش و ملامت در من پیدا شود،زبانم را می گزم و این عبارت را ورد زبان خود قرار می دهم:"این طفلی بیش نیست. این کودک خردسالی بیش نیست"
لیونینگ استون لارند