|
| ||
|
| ||
| |||
|
| ||
| |||
|
| ||
|
| ||
| |||
| |||
|
|
ولادت پیغمبر اکرم به اتفاق شیعه و سنی در ماه ربیع الاول است، گو این که اهل تسنن بیشتر روز دوازدهم را گفتهاند و شیعه بیشتر روز هفدهم را، به استثنی شیخ کلینی صاحب کتاب کافی که ایشان هم روز دوازدهم را روز ولادت می دانند.
رسول خدا در چه فصلی از سال متولد شده است؟ در فصل بهار . در السیرة الحلبیة می نویسد: ولد فی فصل الربیع؛ در فصل ربیع به دنیا آمد. بعضی از دانشمندان امروز حساب کردهاند تا ببینند روز ولادت رسول اکرم با چه روزی از ایام ماههی شمسی منطبق می شود، به این نتیجه رسیدهاند که دوازدهم ربیع آن سال مطابق می شود با بیستم آوریل، و بیستم آوریل مطابق است با سی و یکم فروردین. و قهرا هفدهم ربیع مطابق می شود با پنجم اردیبهشت. پس قدر مسلم این است که رسول اکرم در فصل بهار به دنیا آمده است حال یا سی و یکم فروردین یا پنجم اردیبهشت.
در چه روزی از ایام هفته به دنیا آمده است؟ شیعه معتقد است که در روز جمعه به دنیا آمدهاند، اهل تسنن بیشتر گفتهاند در روز دوشنبه .
در چه ساعتی از شبانه روز به دنیا آمدهاند؟ شاید اتفاق نظر باشد که بعد از طلوع فجر به دنیا آمدهاند، در بین الطلوعین .
رسول اکرم، به خارج عربستان فقط دو مسافرت کرده است که هر دو قبل از دوره رسالت و به سوریه بوده است.
یک سفر در دوازده سالگی همراه عمویش ابوطالب، و سفر دیگر در بیست و پنج سالگی به عنوان عامل تجارت بری زنی بیوه به نام خدیجه که از خودش پانزده سال بزرگتر بودو بعدها با او ازدواج کرد. البته بعد از رسالت، در داخل عربستان مسافرتهایی کردهاند. مثلا به طائف رفتهاند، به خیبر که شصت فرسخ تا مکه فاصله دارد و در شمال مکه است رفتهاند، به تبوک که تقریبا مرز سوریه است و صد فرسخ تا مدینه فاصله دارد رفتهاند، ولی در ایام رسالت از جزیرة العرب هیچ خارج نشدهاند.
پیغمبر اکرم چه شغلهایی داشته است؟ جز شبانی و بازرگانی، شغل و کار دیگری را ما از ایشان سراغ نداریم . بسیاری از پیغمبران در دوران قبل از رسالتشان شبانی می کردهاند. همچنان که موسی شبانی کرده است. پیغمبر اکرم هم قدر مسلم این است که شبانی می کرده است . گوسفندانی را با خودش به صحرا می برده است، رعایت می کرده و می چرانیده و برمی گشته است. بازرگانی هم که کرده است. با این که یک سفر، سفر اولی بود که خودش می رفت به بازرگانی ( فقط یک سفر در دوازده سالگی همراه عمویش رفته بود) . آن سفر را با چنان مهارتی انجام داد که موجب تعجب همگان شد .
سوابق قبل از رسالت پیغمبر اکرم چه بوده است؟ در میان همه پیغمبران جهان، پیغمبر اکرم یگانه پیغمبری است که تاریخ کاملا مشخصی دارد ...
الف- در تمام سالهای قبل از بعثت، در آن محیط که فقط و فقط محیط بتپرستی بود، او هرگز بتی را سجده نکرد. البته عده قلیلی بودهاند معروف به (حنفا) که آنها هم از سجده کردن بتها احتراز داشتهاند ولی نه این که از اول تا آخر عمرشان، بلکه بعدا این فکر برایشان پیدا شد که این کار، کار غلطی است و از سجده کردن بتها اعراض کردند و بعضی از آنها مسیحی شدند. اما پیغمبر اکرم در همه عمرش، از اول کودکی تا آخر، هرگز اعتنائی به بت و سجده بت نکرد. این یکی از مشخصات ایشان است.
ب - پیش از بعثت بری خدیجه که بعد به همسریاش در آمد، یک سفر تجارتی به شام انجام داد در آن سفر بیش از پیش لیاقت و استعداد و امانت و درستکاریاش روشن شد او در میان مردم آنچنان به درستی شهره شده بود که لقب (محمد امین) یافته بود امانتها را به او می سپردند. پس از که با او مشکل پیدا کردند، باز هم امانتهی خود را به او می سپردند، از همین رو پس از هجرت به مدینه، علیعلیه السلام .
در بسیاری از کارها به عقل او اتکا می کردند. عقل و صداقت و امانت از صفاتی بود که پیغمبر اکرم سخت به آنها مشهور بود به طوری که در زمان رسالت وقتی که فرمود آیا شما تاکنون از من سخن خلافی شنیدهاید، همه گفتند: ابدا، ما تو را به صدق و امانت می شناسیم .
یکی از جریانهایی که نشان دهنده عقل و فطانت ایشان است، این است که وقتی خانه خدا را خراب کردند (دیوارهی آن را برداشتند) تا دو مرتبه بسازند، حجرالاسود را نیز برداشتند. هنگمی که می خواستند دو مرتبه آن را نصب کنند، این قبیله می گفت من باید نصب کنم، آن قبیله می گفت من باید نصب کنم، و عنقریب بود که زد و خورد شدیدی روی دهد. پیغمبر اکرم آمد قضیه را به شکل خیلی سادهی حل کرد.
مسئله دیگری که باز در دوران قبل از رسالت ایشان هست، مسئله احساس تأییدات الهی است. پیغمبر اکرم بعدها در دوره رسالت، از کودکی خودش فرمود. از جمله فرمود من در کارهی اینها شرکت نمی کردم ... گاهی هم احساس می کردم که گویی یک نیروی غیبی مرا تأیید می کند. می گوید من هفت سالم بیشتر نبود، عبدالله بن جدعان که یکی از اشراف مکه بود، عمارتی می ساخت. بچههی مکه به عنوان کار ذوقی و کمک دادن به او می رفتند از نقطهی به نقطه دیگر سنگ حمل می کردند.
من هم می رفتم همین کار را می کردم . آنها سنگها را در دامنشان می ریختند، دامنشان را بالا می زدند و چون شلوار نداشتند کشف عورت می شد. من یک دفعه تا رفتم سنگ را گذاشتم در دامنم، مثل این که احساس کردم که دستی آمد و زد دامن را از دستم انداخت، حس کردم که من نباید این کار را بکنم، با این که کودکی هفت ساله بودم .
از جمله قضایی قبل از رسالت ایشان، به اصطلاح متکلمین (ارهاصات) است که همین داستان ملک هم جزء ارهاصات به شمار می آید . رؤیاهی فوق العاده عجیبی بوده که پیغمبر اکرم مخصوصا در ایام نزدیک به رسالتش می دیده است. می گوید من خوابهایی می دیدم که: یأتی مثل فلق الصبح مثل فجر، مثل صبح صادق، صادق و مطابق بود، این چنین خوابهی روشن می دیدم. چون بعضی از رؤیاها از همان نوع وحی و الهام است، نه هر رؤیایی، نه رؤیایی که از معده انسان برمی خیزد، نه رؤیایی که محصول عقدهها، خیالات و توهمات پیشین است. جزء اولین مراحلی که پیغمبر اکرم بری الهام و وحی الهی در دوران قبل از رسالت طی می کرد، دیدن رؤیاهایی بود که به تعبیر خودشان مانند صبح صادق ظهور می کرد، چون گاهی خود خواب بری انسان روشن نیست، پراکنده است، و گاهی خواب روشن است ولی تعبیرش صادق نیست، اما گاه خواب در نهایت روشنی است، هیچ ابهام و تاریکی و به اصطلاح آشفتگی ندارد، و بعد هم تعبیرش در نهایت وضوح و روشنایی است.
پس از سوابق دیگر قبل از رسالت رسول اکرم یعنی در فاصله ولادت تا بعثت، این است که تا سن بیست و پنج سالگی دو بار به خارج عربستان مسافرت کرد .
پیغمبر فقیر بود، از خودش چیزی نداشت یعنی به اصطلاح یک سرمایهدار نبود. هم یتیم بود، هم فقیر و هم تنها. یتیم بود، خوب معلوم است، بلکه به قول ( نصا ب) لطیم هم بود یعنی پدر و مادر هر دو از سرش رفته بودند. فقیر بود، بری این که یک شخص سرمایهداری نبود، خودش شخصا کار می کرد و زندگی می نمود، و تنها بود. وقتی انسان روحی پیدا می کند
و به مرحلهی از فکر و افق فکری و احساسات روحی و معنویات می رسد که خواه ناخواه دیگر با مردم زمانش تجانس ندارد، تنها می ماند.علیه السلام .
در بیست و پنج سالگی، خدیجه از او خواستگاری می کند. البته مرد باید خواستگاری بکند ولی این زن شیفته خُلق و خُوی و معنویت و زیبایی حضرت رسول است. خودش افرادی را تحریک می کند که این جوان را وادار کنید که بیاید از من خواستگاری کند. می آیند، می فرماید آخر من چیزی ندارم .
خلاصه به او می گویند تو غصه این چیزها را نخور و به او می فهمانند که خدیجه کسی است که اشراف و اعیان و رجال و از شخصیتها از او خواستگاری کردهاند و آنها را نپذیرفته است، ولی تو را خواسته است. تا بالاخره داستان خواستگاری و ازدواج رخ می دهد . عجیب این است:
حالا که همسر یک زن بازرگان و ثروتمند شده است، دیگر دنبال کار بازرگانی نمی رود. تازه دوره وحدت یعنی دوره انزوا، دوره خلوت، دوره تحنف و دوره عبادتش شروع می شود. آن حالت تنهایی یعنی آن فاصله روحیی که او با قوم خودش پیدا کرده است، روز به روز زیادتر می شود. دیگر این مکه و اجتماع مکه، گویی روحش را می خورد. حرکت می کند تنها در کوههی اطراف مکه (1) راه می رود، تفکر و تدبر می کند. خدا می داند که چه عالمی دارد، ما که نمی توانیم بفهمیم. در همین وقت است که غیر از آن کودک یعنی علی علیهالسلام کس دیگری، همراه و مصاحب او نیست.
ماه رمضان که می شود در یکی از همین کوههی اطراف مکه - که در شمال شرقی این شهر است و از سلسله کوههی مکه مجزا و مخروطی شکل است - به نام کوه حر که بعد از آن دوره اسمش را گذاشتند جبلالنور(کوه نور) خلوت می گزیند.
بری یک آدم متوسط حداقل یک ساعت طول می کشد که از پائین دامنه این کوه برسد به قله آن، و حدود سه ربع هم طول می کشد تا پائین بیاید .
ماه رمضان که می شود اصلا به کلی مکه را رها می کند و حتی از خدیجه هم دوری می گزیند. یک توشه خیلی مختصر، آبی، نانی با خودش برمی دارد و می رود به کوه حرا و ظاهرا خدیجه هر چند روز یک مرتبه کسی را می فرستاد تا مقداری آب و نان برایش ببرد. تمام این ماه را به تنهایی در خلوت می گذراند. البته گاهی فقط علیعلیه السلام:
و لقد جاورت رسول الله بحراء حبن نزول الوحی؛ آن ساعتی که وحی نزول پیدا کرد من آنجا بودم .
از آن کوه پائین نمی آمد و در آنجا خدی خودش را عبادت می کرد . این که چگونه تفکر می کرد ، چگونه به خدی خودش عشق می ورزید و چه عوالمی را در آنجا طی می کرد ، بری ما قابل تصور نیست. علی علیهالسلام در این وقت بچهی است حداکثر دوازده ساله. در آن ساعتی که بر پیغمبر اکرم وحی نازل می شود، او آنجا حاضر است. پیغمبر یک عالم دیگری را دارد طی می کند. هزارها مثل ما اگر در آنجا می بودند چیزی را در اطراف خود احساس نمی کرد ند ولی علیعلیه السلام .
مثل شاگرد معنوی که حالات روحی خودش را به استادش عرضه می دارد، به پیغمبر عرض کرد: یا رسول الله! آن ساعتی که وحی داشت بر شما نازل می شد، من صدی ناله این ملعون را شنیدم . فرمود بله علی جان!
انک تسمع ما اسمع و تری ما اری و لکنک لست بنبی؛ شاگرد من! تو آنها را که من می شنوم، می شنوی و آنها که من می بینم، می بینی ولی تو پیغمبر نیستی .
پارهی از شب، گاهی نصف، گاهی ثلث و گاهی دو ثلث شب را به عبادت می پرداخت با این که تمام روزش خصوصا در اوقات توقف در مدینه در تلاش بود، از وقت عبادتش نمی کاست او آرامش کامل خویش را در عبادت و راز و نیاز با حق می یافت عبادتش به منظور طمع بهشت و یا ترس از جهنم نبود، عاشقانه و سپاسگزارانه بود روزی یکی از همسرانش گفت: تو دیگر چرا آن همه عبادت می کنی؟ تو که آمرزیدهی! جواب داد: آیا یک بنده سپاسگزار نباشم؟
بسیار روزه می گرفت. علاوه بر ماه رمضان و قسمتی از شعبان، یک روز در میان روزه می گرفت دهه آخر ماه رمضان بسترش به کلی جمع می شد و در مسجد معتکف می گشت و یکسره به عبادت می پرداخت، ولی به دیگران می گفت: کافی است در هر ماه سه روز روزه بگیرید می گفت: به اندازه طاقت عبادت کنید، بیش از ظرفیت خود بر خود تحمیل نکنید که اثر معکوس دارد .
با رهبانیت و انزوا و گوشه گیری و ترک اهل و عیال مخالف بود، بعضی از اصحاب که چنین تصمیمی گرفته بودند مورد انکار و ملامت قرار گرفتند می فرمود: بدن شما، زن و فرزند شما و یاران شما همه حقوقی بر شما دارند و می باید آنها را رعایت کنید .
در حال انفراد، عبادت را طول می داد، گاهی در حال تهجد ساعتها سرگرم بود، اما در جماعت به اختصار می کوشید، رعایت حال اضعف مامومین را لازم می شمرد و به آن توصیه می کرد .
یکی از سوابق رسول خدا این است که امی بود یعنی مکتب نرفته و درس نخوانده بود و نزد هیچ معلمی نیاموخته و با هیچ نوشته و دفتر و کتابی آشنا نبوده است .
احدی از مورخان، مسلمان یا غیر مسلمان، مدعی نشده است که آن حضرت در دوران کودکی یا جوانی، چه رسد به دوران کهولت و پیری که دوره رسالت است، نزد کسی خواندن یا نوشتن آموخته است، و همچنین احدی ادعا نکرده و موردی را نشان نداده است که آن حضرت قبل از دوران رسالت یک سطر خوانده و یا یک کلمه نوشته است .
مردم عرب، بالاخص عرب حجاز، در آن عصر و عهد به طور کلی مردمی بیسواد بودند. افرادی از آنها که می توانستند بخوانند و بنویسند انگشت شمار و انگشت نما بودند. عادتا ممکن نیست که شخصی در آن محیط، این فن را بیاموزد و در میان مردم به این صفت معروف نشود ...
خاورشناسان نیز که با دیده انتقاد به تاریخ اسلمی می نگرند کوچکترین نشانهی بر سابقه خواندن و نوشتن رسول اکرم نیافته، اعتراف کردهاند که او مردی درس ناخوانده بود و از میان ملتی درس ناخوانده برخاست. کارلایل در کتاب معروف الابطال می گوید:
یک چیز را نباید فراموش کنیم و آن این که محمد هیچ درسی از هیچ استادی نیاموخته است، صنعت خط تازه در میان مردم عرب پیدا شده بود . به عقیده من حقیقت این است که محمد با خط و خواندن آشنا نبود، جز زندگی صحرا چیزی نیاموخته بود.
ویل دورانت در تاریخ تمدن می گوید:
ظاهرا هیچ کس در این فکر نبود که وی (رسول اکرم) را نوشتن و خواندن آموزد. در آن موقع هنر نوشتن و خواندن به نظر عربها اهمیتی نداشت. به همین جهت در قبیله قریش بیش از هفده تن خواندن و نوشتن نمی دانستند. معلوم نیست که محمد شخصا چیزی نوشته باشد . از پس پیمبری کاتب مخصوص داشت. معذلک معروفترین و بلیغ ترین کتاب زبان عربی به زبان وی جاری شد و دقایق امور را بهتر از مردم تعلیم داده شناخت.(2)
غرض از نقل سخن اینان استشهاد به سخنشان نیست. بری اظهار نظر در تاریخ اسلام و مشرق، خود مسلمانان و مشرق زمینیها شایستهترند. نقل سخن اینان بری این است که کسانی که خود شخصا مطالعه ی ندارند بدانند
که اگر کوچکترین نشانهی در این زمینه وجود می داشت از نظر مورخان کنجکاو و منتقد غیر مسلمان پنهان نمی ماند .
رسول اکرم در خلال سفری که همراه ابو طالب به شام رفت، ضمن استراحت در یکی از منازل بین راه، برخورد کوتاهی با یک راهب به نام بحیرا (3) داشته است. این برخورد، توجه خاورشناسان را جلب کرده است که آیا پیغمبر اسلام از همین برخورد کوتاه چیزی آموخته است؟
وقتی که چنین حادثه کوچکی توجه مخالفان را در قدیم و جدید برانگیزد، به طریق اولی اگر کوچکترین سندی بری سابقه آشنایی رسول اکرم با خواندن و نوشتن وجود می داشت، از نظر آنان مخفی نمی ماند و در زیر ذره بینهی قوی این گروه چندین بار بزرگتر نمایش داده می شد ...
آنچه قطعی و مسلم است و مورد اتفاق علمی مسلمین و غیر آنهاست این است که ایشان قبل از رسالت کوچکترین آشنایی با خواندن و نوشتن نداشتهاند . اما در دوره رسالت، آن اندازه قطعی نیست. در دوره رسالت نیز آنچه مسلمتر است ننوشتن ایشان است، ولی نخواندنشان آن اندازه مسلم نیست. از برخی روایات شیعه ظاهر می شود که ایشان در دوره رسالت می خواندهاند ولی نمی نوشتهاند، هر چند روایات شیعه نیز در این جهت وحدت و تطابق ندارند . آنچه از مجموع قراین و دلایل استفاده می شود این است که در دوره رسالت نیز نه خواندهاند و نه نوشتهاند.
بری این که دوره ما قبل رسالت را رسیدگی کنیم لازم است درباره وضع عمومی عربستان در آن عصر از لحاظ خواندن و نوشتن بحث کنیم .
از تواریخ چنین استفاده می شود که مقارن ظهور اسلام، افرادی در آن محیط که خواندن و نوشتن می دانستهاند بسیار معدود بودهاند .
در اسد الغابه ذیل احوال تمیم بن جراشه ثقفی داستانی از او نقل می کند که به صراحت می فهماند پیغمبر اکرم حتی در دوره رسالت نه می خوانده و نه می نوشته است.
در کتب تواریخ نام دبیران رسول خدا آمده است. یعقوبی در جلد دوم تاریخ خویش می گوید:
دبیران رسول خدا که وحی، نامهها و پیمان نامهها را می نوشتند ایناناند: علیبن ابی طالب علیه السلام)
مسعودی در التنبیه والاشراف تا اندازهی تفصیل می دهد که این دبیران، هر کدام چه نوع کاری را به عهده داشتهاند و نشان می دهد که این دبیران بیش از این توسعه کار داشته و نوعی نظم و تشکیلات و تقسیم کار در میان بوده است .
در اوائل بعثت پیغمبر اکرم آیه آمد: انذر عشیرتک الاقربین (5) خویشاوندان نزدیکت را انذار و اعلام خطر کن . هنوز پیغمبر اکرم اعلام دعوت عمومی به آن معنا نکرده بودند . می دانیم در آن هنگام علیعلیه السلم علیه السلم علیه السلام
ابولهب که عموی پیغمبر بود تا این جمله را شنید، عصبانی و ناراحت شد و گفت تو ما را دعوت کردی بری این که چنین مزخرفی را به ما بگویی؟! جار و جنجال راه انداخت و جلسه را به هم زد. پیغمبر اکرم بری بار دوم به علیعلیه السلام دستور تشکیل جلسه را داد . خود امیرالمؤمنین که راوی هم هست می فرماید که اینها حدود چهل نفر بودند یا یکی کم یا یکی زیاد . در دفعه دوم پیغمبر اکرم به آنها فرمود هر کسی از شما که اول دعوت مرا بپذیرد، وصی، وزیر و جانشین من خواهد بود.
غیر از علی علیه السلام .
قریش و پیامبرصلی الله علیه و آله
زمانی که هنوز حضرت رسول در مکه بودند و قریش مانع بودند که ایشان تبلیغ کنند و وضع سخت و دشوار بود، در ماههی حرام (6) مزاحم پیغمبر اکرم نمی شدند یا لااقل زیاد مزاحم نمی شدند یعنی مزاحمت بدنی مثل کتک زدن نبود ولی مزاحمت تبلیغاتی وجود داشت. رسول اکرم همیشه از این فرصت استفاده می کرد و وقتی مردم در بازار عکاظ در عرفات جمع می شدند (آن موقع هم حج بود ولی با یک سبک مخصوص) می رفت در میان قبائل گردش می کرد و مردم را دعوت می نمود. نوشتهاند در آنجا ابولهب مثل سایه پشت سر پیغمبر حرکت می کرد و هر چه پیغمبر می فرمود، او می گفت دروغ می گوید، به حرفش گوش نکنید. رئیس یکی از قبائل خیلی با فراست بود. بعد از آن که مقداری با پیغمبر صحبت کرد، به قوم خودش گفت اگر این شخص از من بود لَاَکلتُ بِهِ العَرَبَ. یعنی من این قدر در او استعداد می بینم که اگر از ما می بود، به وسیله وی عرب را می خوردم. او به پیغمبر اکرم گفت من و قومم حاضریم به تو ایمان بیاوریم (بدون شک ایمان آنها ایمان واقعی نبود) به شرط این که تو هم به ما قولی بدهی و آن این که بری بعد از خودت من یا یک نفر از ما را تعیین کنی. فرمود این که چه کسی بعد از من باشد، با من نیست با خداست. این مطلبی است که در کتب تاریخ اهل تسنن آمده است .
مردم مدینه و رسول اکرم صلی الله علیه و آله
مردم مدینه دو قبیله بودند به نام اوس و خزرج که همیشه با هم جنگ داشتند. یک نفر از آنها به نام اسعد بن زراره می آید به مکه بری این که از قریش استمداد کند. وارد می شود بر یکی از مردم قریش .
کعبه از قدیم معبد بود گو این که در آن زمان بتخانه بود و رسم طواف که از زمان حضرت ابراهیم معمول بود هنوز ادامه داشت. هر کس که می آمد، یک طوافی هم دور کعبه می کرد . این شخص وقتی خواست برود به زیارت کعبه و طواف بکند، میزبانش به او گفت: (مواظب باش! مردی در میان ما پیدا شده، ساحر و جادوگری که گاهی در مسجد الحرام پیدا می شود و سخنان دلربی عجیبی دارد. یک وقت سخنان او به گوش تو نرسد که تو را بیاختیار می کند . سِحری در سخنان او هست.) اتفاقا او موقعی می رود بری طواف که رسول اکرم در کنار کعبه در حجر اسماعیل نشسته بودند و با خودشان قرآن می خواندند . در گوش این شخص پنبه کرده بودند که یک وقت چیزی نشنود. مشغول طواف کردن بود که قیافه شخصی خیلی او را جذب کرد. (رسول اکرم سیمی عجیبی داشتند.) گفت نکند این همان آدمی باشد که اینها می گویند؟ یک وقت با خودش فکر کرد که عجب دیوانگی است که من گوشهایم را پنبه کردهام . من آدمم، حرفهی او را می شنوم، پنبه را از گوشش انداخت بیرون . آیات قرآن را شنید و تمایل پیدا کرد. این امر منشأ آشنایی مردم مدینه با رسول اکرمصلی الله علیه و آلهصلی الله علیه و آلهصلی الله علیه و آلهصلی الله علیه و آله.
دارالنُدوه حکم مجلس سنی مکه بوده است. مکه اساسا نه از خودش حکومتی داشت به شکل پادشاهی یا جمهوری، و نه تابع یک مرکزی بود. یک نوع حکومت ملوک الطوایفی داشتند . قراری داشتند که از هر قبیلهی چند نفر با شرایطی و از جمله این که از چهل سال کمتر نداشته باشند بیایند در آنجا جمع بشوند و درباره مشکلاتی که پیش می آید با یکدیگر مشورت کنند و هر چه در آنجا تصمیم می گرفتند، دیگر مردم قریش عمل می کرد ند. (دارالنُدوه) یکی از اطاقهایی بود که در اطراف مسجدالحرام بود. الان آن محل خراب شده و داخل مسجدالحرام است .
در آنجا پیشنهادهایی کردند، گفتند بالاخره باید به یک شکلی آزادی را از محمد سلب کنیم، یا اساسا او را بکشیم یا حبسش کنیم و یا لااقل شرش را از اینجا بکنیم و تبعیدش کنیم، هر جا می خواهد برود . در اینجاست که هم شیعه و هم سنی نوشتهاند پیرمردی در این مجلس ظاهر شد با این که قرار نبود که غیر قریش کس دیگر را در آنجا راه بدهند و گفت من اهل نجد هستم. گفتند اینجا جی تو نیست . گفت نه، من راجع به همین موضوعی که قریش در اینجا بحث می کنند صحبت و فکر دارم . بالاخره اجازه گرفت و داخل شد . و در اخبار وارد شده که این پیرمرد انسان نبود و شیطان بود که به صورت یک پیرمرد مجسم شد. به هر حال در تاریخ، او به نام (شیخ نجدی) معروف شد که در آن مجلس شیخ نجدی هم اظهار نظر کرد و در آخر هم نظر شیخ نجدی تصویب شد. آن پیشنهاد که گفتند یک نفر را بفرستند پیغمبر را بکشد رد شد. همان شیخ نجدی گفت این عملی نیست. اگر شما یک نفر بفرستید، قطعا بنیهاشم به انتقام خون محمد او را خواهند کشت و کیست که یقین داشته باشد که کشته می شود و حاضر شود این کار را انجام دهد. گفتند او را حبس می کنیم. گفت حبس هم مصلحت نیست زیرا باز بنیهاشم به اعتبار این که به آنها برمی خورند که فردی از آنها محبوس باشد، اگر چه به تنهایی زورشان به شما نمی رسد ولی ممکن است در موقع حج که مردم جمع می شوند، از نیروی مردم استمداد کنند و محمد را از حبس بیرون بکشند. پیشنهاد تبعید شد. گفت این از همه خطرناکتر است. او مردی خوش صورت و خوش بیان و گیرا است. الان به تنهایی در این شهر افراد شما را به تدریج دارد جذب می کند. یک وقت می بینید رفت در میان قبایل عرب چندین هزار نفر را پیرو خودش کرد و با چندین هزار مسلح آمد سراغ شما . در آخر پیشنهاد شد و مورد قبول واقع شد که او را بکشند ولی به این شکل که از هر یک از قبایل قریش یک نفر در کشتن شرکت کند، و از بنیهاشم هم یک نفر باشد (چون از بنیهاشم، ابولهب را در میان خودشان داشتند) و دسته جمعی او را بکشند و به این ترتیب خونش را لوث کنند، و اگر بنیهاشم ادعا کردند، می گوییم قبیله شما هم شرکت داشتند . حداکثر این است که به آنها دیه می دهیم . دیه ده انسان را هم خواستند، می دهیم .
هجرت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
همان شبی که اینها تصمیم گرفتند این تصمیم محرمانه را اجرا بکنند وحی الهی بر پیغمبر اکرم نازل شد همان حرفی که به موسی گفته شد: ...ان الملا یأتمرون بک یقتلوک فاخرج. (قصص/20) و اذ یمکر بک الذین کفروا لیثبتوک او یقتلوک او یخرجوک و یمکرون و یمکر الله والله خیر الماکرین (انفال/ 30)؛ از مکه بیرون برو، خواستند شبانه بریزند. ابولهب که یکی از آنها بود مانع شد. گفت شب ریختن به خانه کسی صحیح نیست. در آنجا زن و بچه هست، یک وقت اینها می ترسند یا کشته می شوند. باید صبر کنیم تا صبح شود. گفتند بسیار خوب. آمدند دور خانه پیغمبر حلقه زدند و کشیک می دادند، منتظر که صبح بشود و در روشنایی بریزند خانه پیغمبر. این مطلب مورد اتفاق جمیع محدثین و مورخین است و در این جهت حتی یک نفر تشکیک نکرده است که پیغمبر اکرم، علیعلیه السلم علیه السلم علیه السلامصلی الله علیه و آلهصلی الله علیه و آله .
حضرت رسولصلی الله علیه و آلهصلی الله علیه و آله:
(صاحب). آنگاه که پیغمبر به همراه خود گفت: نترس، غصه نخور، خدا با ماست. فانزل الله سکینته علیه و ایده بجنود لم تروها. خداوند وقار خودش را بر پیغمبر نازل کرد. دیگر نمی گوید وقار را بر هر دو نفر نازل کرد. رحمت خودش را بر پیغمبر نازل کرد و پیغمبر را تأیید نمود. نمی گوید هر دو را تأیید کرد.
تا به این مرحله رسید، از همان جا برگشتند. گفتند ما نفهمیدیم این چطور شد؟ به آسمان بالا رفت یا به زمین فرو رفت؟ مدتی گشتند. پیدا نکردند که نکردند. سه شبانه روز یا بیشتر پیغمبر اکرمصلی الله علیه و آله در همان غار بسر بردند. آن دلهی شب که می شد،
هند بن ابی هاله که پسر خدیجه است از شوهر دیگری، و مرد بسیار بزرگواری است محرمانه آذوقه می برد و برمی گشت. قبلا قرار گذاشته بودند مرکب تهیه کنند. دو تا مرکب تهیه کردند و شبانه بردند کنار غار، آنها سوار شدند و راه مدینه را پیش گرفتند .
حالا قرآن می گوید ببینید خداوند پیغمبر را در چه سختیهایی به چه نحوی کمک و مدد کرد. آنها نقشه کشیدند و فکر کردند و سیاست به کار بردند ولی نمی دانستند که خدا اگر بخواهد، مکر او بالاتر است. و اذ یمکر بک الذین کفرو و آنگاه که کافران درباره تو مکر و حیله به کار می برند بری این که یکی از سه کار را درباره تو انجام بدهند: لیثبتوک (اثبات) معنایش حبس است. چون کسی را که حبس می کنند در یک جا ثابت و ساکن نگه می دارند. عرب وقتی می گوید (اثبت) یعنی حبس کن بری این که تو را در یک جا ثابت نگه دارند یعنی زندانیت کنند. او یقتلوک یا خونت را بریزند. او یخرجوک یا تبعیدت کنند. و یمکرون آنها مکر می کنند. قریش به مکر و حیلههی خودشان خیلی اعتماد داشتند و مثلا می گفتند چنان می کنیم که خونش لوث بشود، ولی نمی دانستند که بالی همه این تدبیرها و نقشهها تقدیر و اراده الهی است و اگر بندهی مشمول عنایت الهی بشود، هیچ قدرتی نمی تواند او را از میان ببرد. (مکر) نقشهی است که هدفش روشن نیست. اگر انسان نقشهی بکشد که آن نقشه هدف معینی در نظر دارد اما مردم که می بینند خیال می کنند بری هدف دیگری است، این را می گویند (مکر). خدا هم گاهی حوادث را طوری به وجود می آورد که انسان نمی داند این حادثه بری فلان هدف و مقصد است، خیال می کند بری هدف دیگری است، ولی نتیجه نهائیش چیز دیگری است. این است که خدا هم مکر می کند یعنی خدا هم حوادثی به وجود می آورد که ظاهرش یک طور است ولی هدف اصلی چیز دیگر است. آنها مکر می کنند، خدا هم مکر می کند، و خدا از همه مکر کنندگان بالاتر و بهتر است .
گروهی از مسلمانهی صدر اسلام، مهاجرین اولین یا به تعبیر قرآن ( سابقون الاولون) نامیده می شوند . مهاجرین اولین یعنی کسانی که قبل از آن که پیغمبر اکرم به مدینه تشریف ببرند مسلمان شده بودند و آن وقتی که بنا شد پیغمبر اکرم خانه و دیار را، مکه را رها کنند و بیایند به مدینه، اینها همه چیز خود را یعنی زن و زندگی و مال و ثروت و خویشاوندان و اقارب خویش را یک جا رها کردند و به دنبال ایده و عقیده و ایمان خودشان رفتند. این از کمال خلوص و از نهایت ایمان حکایت می کند. قرآن اینها را مهاجرین اولین می نامد .
دسته دوم که اینجا به آنها اشاره شده است، کسانی هستند که قرآن آنها را (انصار) می نامد یعنی یاوران . مقصود، مسلمانانی هستند که در مدینه بودند و در مدینه اسلام اختیار کرده بودند و حاضر شدند که شهر خودشان را مرکز اسلام قرار بدهند و برادران مسلمانشان را که از مکه و جاهی دیگر و البته بیشتر از مکه می آیند در حالی که هیچ ندارند و دست خالی می آیند بپذیرند و نه تنها در خانههی خود جی بدهند و به عنوان یک مهمان بپذیرند بلکه از جان و مال و حیثیت آنها حمایت کنند مثل خودشان. به طوری که در تاریخ آمده است، منهی ناموس، هر چه داشتند با برادران مسلمان خود به اشتراک در میان گذاشتند و حتی برادران مسلمان را بر خودشان مقدم می داشتند: و یؤثرون علی انفسهم ولو کان بهم خصاصه. (8) آن هجرت بزرگ مسلمین صدر اسلام خیلی اهمیت داشت ولی اگر پذیرش انصار نمی بود آنها نمی توانستند کاری انجام بدهند. اینها را هم قرآن تحت عنوان والذین آووا و نصرو ذکر می کند. آنان که پناه دادند و یاری کردند این مهاجران را. هم مهاجرت آنها در روزهی سختی اسلام بود، هم یاری کردن اینها. هم آنها گذشت و فداکاریشان زیاد بود هم اینها .
منافقین و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
ان الذین جاؤا بالافک عصبة منکم لا تحسبوه شرّا لکم بل هو خیر لکم لکل امریء منهم ما اکتسب من الاثم والذی تولی کبره منهم له عذاب عظیم. لولا اذ سمعتموه ظن المؤمنون والمؤمنات بانفسهم خیرا و قالوا هذا افک مبین. (نور/11-12)
آیات به اصطلاح افک است. افک دروغ بزرگی (تهمتی) است که بری بردن آبروی رسول خدا بعضی از منافقین بری همسر رسول خدا جعل کردند. داستانش را قبلا به تفصیل نقل کردیم.(9) اکنون آیات را می خوانیم و نکاتی که از این آیات استفاده می شود که نکات تربیتی و اجتماعی بسیار حساسی است و حتی مورد ابتلی خود ما در زمان خودمان است بیان می کنیم. آیه می فرماید: ان الذین جاؤا بالافک عصبة منکم ؛ آنان که افک را ساختند و خلق کردند، بدانید یک دسته متشکل و یک عده افراد به هم وابسته از خود شما هستند. قرآن به این وسیله مؤمنین و مسلمین را بیدار می کند که توجه داشته باشید در داخل خود شما، از متظاهران به اسلام، افراد و دسته جاتی هستند که دنبال مقصدها و هدفهی خطرناک می باشند، یعنی قرآن می خواهد بگوید قصه ساختن این (افک) از طرف کسانی که ساختند روی غفلت و بیتوجهی و ولنگاری نبود، روی منظور و هدف بود، هدف هم بی آبرو ساختن پیغمبر و از اعتبار انداختن پیغمبر بود، که به هدفشان نرسیدند. قرآن می گوید آنها یک دسته به هم وابسته از میان خود شما بودند، و بعد می گوید این شری بود که نتیجهاش خیر بود، و در واقع این شر نبود: لا تحسبوه شرا لکم بل هو خیر لکم؛ گمان نکنید که این یک حادثه سوئی بود و شکستی بری شما مسلمانان بود، خیر، این داستان با همه تلخی آن به سود جامعه اسلمی بود. حال چرا قرآن این داستان را خیر می داند نه شر و حال آن که داستان بسیار تلخی بود؟ داستانی بری مفتضح کردن پیغمبر اکرم ساخته بودند و روزهی متوالی حدود چهل روز گذشت تا این که وحی نازل شد و تدریجا اوضاع روشن گردید. خدا می داند در این مدت بر پیغمبر اکرم و نزدیکان آن حضرت چه گذشت!
این را به دو دلیل قرآن می گوید خیر است: یک دلیل این که این گروه منافق شناخته شدند. در هر جامعهی یکی از بزرگترین خطرها این است که صفوف مشخص نباشد، افراد مؤمن و افراد منافق همه در یک صف باشند. تا وقتی که اوضاع آرام است خطری ندارد.
یک تکان که به اجتماع بخورد اجتماع از ناحیه منافقین بزرگترین صدمهها را می بیند. لهذا به واسطه حوادثی که بری جامعه پیش می آید باطنها آشکار می شود و آزمایش پیش می آید، مؤمنها در صف مؤمنین قرار می گیرند و منافقها پرده نفاقشان دریده می شود و در صفی که شایسته آن هستند قرار می گیرند. این یک خیر بزرگ بری جامعه است .
آن منافقینی که این داستان را جعل کرده بودند، آنچه برایشان به تعبیر قرآن ماند اثم بود. اثم یعنی داغ گناه . تا زنده بودند، دیگر اعتبار پیدا نکردند .
فایده دوم این بود که سازندگان داستان، این داستان را آگاهانه جعل کردند نه ناآگاهانه، ولی عامه مسلمین نا آگاهانه ابزار این عصبه قرار گرفتند. اکثریت مسلمین با این که مسلمان بودند، با ایمان و مخلص بودند و غرض و مرضی نداشتند بلندگوی این عصبه قرار گرفتند ولی از روی عدم آگاهی و عدم توجه، که خود قرآن مطلب را خوب تشریح می کند .
این یک خطر بزرگ است بری یک اجتماع، که افرادش ناآگاه باشند. دشمن اگر زیرک باشد خود اینها را ابزار علیه خودشان قرار می دهد، یک داستان جعل می کند، بعد این داستان را به زبان خود اینها می اندازد، تا خودشان قصهی را که دشمنشان علیه خودشان جعل کرده بازگو کنند. این علتش ناآگاهی است و نباید مردمی اینقدر ناآگاه باشند که حرفی را که دشمن ساخته ندانسته بازگو کنند. حرفی که دشمن جعل می کند وظیفه شما این است که همان جا دفنش کنید. اصلا دشمن می خواهد این پخش بشود. شما باید دفنش کنید و به یک نفر هم نگویید، تا به این وسیله با حربه سکوت نقشه دشمن را نقش برآب کنید. (10)
فایده دوم این داستان این بود که اشتباهی که مسلمین کردند این بود که (مشخص شد) یعنی حرفی را که یک عصبه (یک جمعیت و یک دسته به هم وابسته) جعل کردند، ساده لوحانه و ناآگاهانه از آنها شنیدند و بعد که به هم رسیدند، گفتند: چنین حرفی شنیدم، آن یکی گفت: من هم شنیدم، دیگری گفت: نمی دانم خدا عالم است، باز این بری او نقل کرد و نتیجه این شد که جامعه مسلمان، ساده لوحانه و ناآگاهانه بلندگوی یک جمعیت چند نفری شد .
این داستان افک که پیدا شد یک بیدار باش عجیبی بود. همه چشمها را به هم مالیدند: از یک طرف آنها را شناختیم و از طرف دیگر خودمان را شناختیم . ما چرا چنین اشتباه بزرگی را مرتکب شدیم، چرا ابزار دست اینها شدیم ؟ !...
فایده دوم داستان افک همین بود که به مسلمین یک آگاهی و یک هوشیاری داد. در خود قرآن آورد که بری همیشه بماند، مردم بخوانند و بری همیشه درس بگیرند که مسلمان! ناآگاهانه ابزار قرار نگیر، ناآگاهانه بلندگوی دشمن نباش .
خدا می داند این یهودیها در درجه اول و بهاییها که ابزار دست یهودیها هستند چقدر از این جور داستانها جعل کردند. گاهی یک چیزی را یک یهودی یا یک مسیحی علیه مسلمین جعل کرده، آنقدر شایع شده که کم کم داخل کتابها آمده، بعد آنقدر مسلم فرض شده که خود مسلمین باورشان آمده است، مثل داستان کتابسوزی اسکندریه .
می دانیم که اسلام دین توحید است و بری هیچ مسئلهی به اندازه توحید یعنی خدی یگانه را پرستش کردن و غیر او را پرستش نکردن اهمیت قائل نیست و نسبت به هیچ مسئلهی به اندازه این مسئله حساسیت ندارد . مردم قریش که در مکه بودند مشرک بودند . این بود که یک نبرد پی گیری میان پیغمبر اکرم و مردم قریش که همان قبیله رسول اکرم بودند درگرفت. سیزده سال پیغمبر اکرم در مکه بودند .
در تمام دوره سیزده ساله مکه به احدی اجازه جهاد و حتی دفاع نداد، تا آنجا که واقعا مسلمانان به تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت گروهی به حبشه مهاجرت کردند، اما سایرین ماندند و زجر کشیدند . تنها در سال دوم مدینه بود که رخصت جهاد داده شد .
در دوره مکه مسلمانان تعلیمات دیدند، با روح اسلام آشنا شدند، ثقافت اسلمی در اعماق روحشان نفوذ یافت. نتیجه این شد که پس از ورود در مدینه هر کدام یک مُبلغ واقعی اسلام بودند و رسول اکرم که آنها را به اطراف و اکناف می فرستاد خوب از عهده برمی آمدند. هنگمی هم که به جهاد می رفتند می دانستند بری چه هدف و ایدهی می جنگند. به تعبیر امیرالمؤمنینعلیه السلام.
چنین شمشیرهی آب دیده و انسانهی تعلیمات یافته بودند که توانستند رسالت خود را در زمینه اسلام انجام دهند. وقتی که تاریخ را می خوانیم و گفتگوهی این مردم را که تا چند سال پیش جز شمشیر و شتر چیزی را نمی شناختند می بینیم، از اندیشه بلند و ثقافت اسلمی اینها غرق در حیرت می شویم .
بعد از 13سال رسول اکرمصلی الله علیه و آله .
چنان که می دانیم، ماجری احد به صورت غم انگیزی بری مسلمین پایان یافت. هفتاد نفر از مسلمین و از آن جمله جناب حمزه، عموی پیغمبر، شهید شدند. مسلمین در ابتدا پیروز شدند و بعد در اثر بیانضباطی گروهی که از طرف رسول خدا بر روی یک تل گماشته شدند، مورد شبیخون دشمن واقع شدند. گروهی کشته و گروهی پراکنده شدند و گروه کمی دور رسول اکرم باقی ماندند. آخر کار همان گروه اندک بار دیگر نیروها را جمع کردند و مانع پیشروی بیشتر دشمن شدند. مخصوصا شایعه این که رسول اکرم کشته شد بیشتر سبب پراکنده شدن مسلمین گشت، اما همین که فهمیدند پیامبر زنده است نیروی روحی خویش را بازیافتند .
پیغمبر اکرم در زمان خودشان صلحی کردند که اسباب تعجب و بلکه اسباب ناراحتی اصحابشان شد، ولی بعد از یکی دو سال تصدیق کردند که کار پیغمبر درست بود. سال ششم هجری است، بعد از آن است که جنگ بدر، آن جنگ خونین به آن شکل واقع شده و قریش بزرگترین کینهها را با پیغمبر پیدا کردهاند، و بعد از آن است که جنگ احد پیش آمده و قریش تا اندازهی از پیغمبر انتقام گرفتهاند و باز مسلمین نسبت به آنها کینه بسیار شدیدی دارند، و به هر حال، از نظر قریش دشمنترین دشمنانشان پیغمبر، و از نظر مسلمین هم دشمنترین دشمنانشان قریش است. ماه ذی القعده پیش آمد که به اصطلاح ماه حرام بود. در ماه حرام سنت جاهلیت نیز این بود که اسلحه به زمین گذاشته می شد و نمی جنگیدند. دشمنهی خونی، در غیر ماه حرام اگر به یکدیگر می رسیدند، البته همدیگر را قتل عام می کرد ند ولی در ماه حرام به احترام این ماه اقدمی نمی کرد ند. پیغمبر خواست از همین سنت جاهلیت در ماه حرام استفاده کند و برود وارد مکه شود و در مکه عمرهی بجا آورد و برگردد. هیچ قصدی غیر از این نداشت. اعلام کرد و با هفتصد نفر و به قول دیگر با هزار و چهارصد نفر از اصحابش و عده دیگری حرکت کرد، ولی از همان مدینه که خارج شدند محرم شدند، چون حجشان حج قرآن بود که سوق هدی می کرد ند یعنی قربانی را پیش از خودشان حرکت می دادند و علامت خاصی هم روی شانه قربانی قرار می دادند، مثلا روی شانه قربانی کفش می انداختند - که از قدیم معمول بود - که هر کسی می بیند بفهمد که این حیوان قربانی است. دستور داد که اینها که هفتصد نفر بودند هفتاد شتر به علامت قربانی در جلوی قافله حرکت دهند که هر کسی که از دور می بیند بفهمد که ما حاجی هستیم نه افراد جنگی . زی و همه چیز، زی حجاج بود. از آنجا که کار، مخفیانه نبود و علنی بود، قبلا خبر به قریش رسیده بود . پیغمبر در نزدیکیهی مکه اطلاع یافت که قریش، زن و مرد و کوچک و بزرگ، از مکه بیرون آمده و گفتهاند: (به خدا قسم که ما اجازه نخواهیم داد که محمد وارد مکه شود.) با این که ماه، ماه حرام بود، اینها گفتند ما در این ماه حرام می جنگیم. از نظر قانون جاهلیت هم کار قریش بر خلاف سنت جاهلیت بود. پیغمبر تا نزدیک اردوگاه قریش رفت و در آنجا دستور داد که پایین آمدند. مرتب رسولها و پیام رسانها از دو طرف مبادله می شدند. ابتدا از طرف قریش چندین نفر به ترتیب آمدند که تو چه می خواهی و بری چه آمدهی؟ پیغمبر فرمود من حاجی هستم و بری حج آمدهام، کاری ندارم، حجم را انجام می دهم، برمی گردم و می روم. هر کس هم که می آمد، وضع اینها را که می دید می رفت به قریش می گفت: مطمئن باشید که پیغمبر قصد جنگ ندارد. ولی آنها قبول نکردند و مسلمین (و خود پیغمبر اکرم هم) چنین تصمیم گرفتند که ما وارد مکه می شویم ولو این که منجر به جنگیدن شود، ما که نمی خواهیم بجنگیم، اگر آنها با ما جنگیدند با آنها می جنگیم . (بیعت الرضوان) در آنجا صورت گرفت. مجددا با پیغمبر بیعت کردند بری همین امر، تا این که نمایندهی از طرف قریش آمد و گفت که ما حاضریم با شما قرارداد ببندیم . پیغمبر فرمود: من هم حاضرم . پیغامهایی که پیغمبر می داد پیغامهی مسالمت آمیزی بود. به چند نفر از این پیام رسانها فرمود: ویح قریش (12) اکلتهم الحرب؛ وی به حال قریش، جنگ اینها را تمام کرد. اینها از من چه می خواهند؟ مرا وا بگذارند با دیگر مردم، یا من از بین می روم، در این صورت آنچه آنها می خواهند به دست دیگران انجام شده، و یا من بر دیگران پیروز می شوم که باز به نفع اینهاست، زیرا من یکی از قریش هستم، باز افتخاری بری اینهاست فایده نکرد. گفتند قرارداد صلح می بندیم . مردی به نام سهل بن عمرو را فرستادند و قرارداد صلح بستند که پیغمبر امسال برگردد و سال آینده حق دارد بیاید اینجا و سه روز در مکه بماند، عمل عمرهاش را انجام دهد و بازگردد .
همین که این قرارداد صلح را بستند و بعد مسلمین آزادی پیدا کردند و آزادانه می توانستند اسلام را تبلیغ کنند، در مدت یک سال یا کمتر، از قریش آن اندازه مسلمان شد که در تمام آن مدت بیست سال مسلمان نشده بود. بعد هم اوضاع آنچنان به نفع مسلمین چرخید که مفاد قرارداد خود به خود از طرف خود قریش از بین رفت و یک شور عملی و معنوی در مکه پدید آمد.
-سهیل بن عمرو یک پسر داشت که مسلمان و در جیش مسلمین بود. این قرارداد را که امضا کردند، پسر دیگرش دوان دوان از قریش فرار کرد و آمد نزد مسلمین . تا آمد، سهیل گفت قرارداد امضا شده، من باید او را برگردانم. پیغمبر هم به او - که اسمش ابوجندل بود - فرمود برو، خداوند بری شما مستضعفین هم راهی باز می کند. این بیچاره مضطرب شده بود، داد می کشید و می گفت: مسلمین! اجازه ندهید مرا ببرند میان کفار که مرا از دینم برگردانند. مسلمین هم عجیب ناراحت بودند و می گفتند: یا رسول الله! اجازه بده این یکی را دیگر ما نگذاریم ببرند. فرمود: نه، همین یکی هم برود .
-داستان شیرینی نقل کردهاند که مردی از مسلمین به نام ابوبصیر که در مکه بود و مرد بسیار شجاع و قویی هم بود فرار کرد آمد به مدینه . قریش طبق قرارداد خودشان دو نفر فرستادند که بیایند او را برگردانند . آمدند گفتند ما طبق قرارداد باید این را ببریم . حضرت فرمود: بله همینطور است. هر چه این مرد گفت: یا رسول الله! اجازه ندهید مرا ببرند، اینها در آنجا مرا از دینم برمی گردانند، فرمود: نه، ما قرارداد داریم و در دین ما نیست که بر خلاف قرارداد خودمان عمل بکنیم، طبق قرارداد تو برو، خداوند هم یک گشایشی به تو خواهد داد. رفت او را تقریبا در یک حالت تحت الحفظ می بردند. او غیر مسلح بود و آنها مسلح بودند. رسیدند به ذوالحلیفه، تقریبا همین محل مسجدالشجره که احرام می بندند و تا مدینه هفت کیلومتر است. در سایهی استراحت کرده بودند. یکی از آن دو شمشیرش در دستش بود. این مرد به او گفت: این شمشیر تو خیلی شمشیر خوبی است، بده من ببینم. گفت بگیر. تا گرفت زد او را کشت . تا او را کشت، نفر دیگر فرار کرد و مثل برق خودش را رساند به مدینه. تا آمد، پیغمبر فرمود مثل این که خبر تازهی است؟ بله، رفیق شما رفیق مرا کشت . طولی نکشید که ابوبصیر آمد. گفت: یا رسول الله! تو به قراردادت عمل کردی . قرارداد شما این بود که اگر کسی از آنها فرار کرد تو او را تسلیم بکنی، و تو تسلیم کردی، پس کاری به کار من نداشته باشید . بلند شد رفت و در کنار دریی احمر، نقطهی را پیدا کرد و آنجا را مرکز قرار داد. مسلمینی که در مکه تحت زجر و شکنجه بودند همین که اطلاع پیدا کردند که پیغمبر کسی را جوار نمی دهد ولی او رفته در ساحل دریا و آنجا نقطهی را مرکز قرار داده، یکی یکی رفتند آنجا. کم کم هفتاد نفر شدند و خودشان قدرتی تشکیل دادند. قریش دیگر نمی توانستند رفت و آمد بکنند. خودشان به پیغمبر نوشتند که یا رسول الله! ما از خیر اینها گذشتیم، خواهش می کنیم به آنها بنویسید که بیایند مدینه و مزاحم ما نباشند، ما از این ماده قرارداد خودمان صرف نظر کردیم، و به همین شکل صرف نظر کردند .
به هر حال این قرارداد صلح بری همین خصوصیت بود که زمینه روحی مردم بری عملیات بعدی فراهمتر بشود، و همین طور هم شد، مسلمین بعد از آن در مکه آزادی پیدا کردند، و بعد از این آزادی بود که مردم دسته دسته مسلمان می شدند، و آن ممنوعیتها به کلی از میان برداشته شده بود .
در سال هشتم هجرت، پیغمبر اکرم مکه را فتح کرد، فتحی بدون خونریزی .
فتح مکه بری مسلمین یک موفقیت بسیار عظیم بود چون اهمیت آن تنها از جنبه نظمی نبود، از جنبه معنوی بیشتر بود تا جنبه نظمی . مکه ام القراء عرب و مرکز عربستان بود. قهرا قسمتهی دیگر تابع مکه بود و به علاوه یک اهمیتی بعد از قضیه عام الفیل و ابرهه که حمله برد به مکه و شکست خورد پیدا کرده بود . بعد از این قضیه این فکر بری همه مردم عرب پیدا شده بود که این سرزمین تحت حفظ و حراست خداوند است و هیچ جباری بر این شهر مسلط نخواهد شد. وقتی پیغمبر اکرم به آن سهولت آمد مکه را فتح کرد گفتند پس این امر دلیل بر آن است که او بر حق است و خدا راضی است. به هر حال این فتح خیلی بری مسلمین اهمیت داشت. مسلمین وارد مکه شدند. مشرکین هم در مکه بودند. تدریجا از قریش هم خیلی مسلمان شده بودند.
یک جامعه دوگانهی در مکه به وجود آمده بود، نیمی مسلمان و نیمی مشرک. حاکم مکه از طرف پیغمبر اکرم معین شده بود یعنی مشرکین و مسلمین تحت حکومت اسلمی زندگی می کرد ند. بعد از فتح مکه مسلمین و مشرکین با هم حج کردند با تفاوتی که میان حج مشرکین و حج مسلمین وجود داشت. آنها آداب خاصی داشتند که اسلام آنها را نسخ کرد ... .
حج یک سنت ابراهیمی است که کفار قریش در آن تحریفهی زیادی کرده بودند. اسلام با آن تحریفها مبارزه کرد. پس یک سال هم به این وضع باقی بود. سال نهم هجری شد در این سال پیغمبر اکرم در ابتدا به ابوبکر مأموریت داد که از مدینه برود به مکه و سمت امیرالحاجی مسلمین را داشته باشد، ولی هنوز از مدینه چندان دور نشده بود که جبرئیل بر رسول اکرم نازل شد (این را شیعه و سنی نقل کردهاند) و دستور داد پیغمبر، علیعلیه السلم علیه السلام.
علیعلیه السلام .
یکی از بدعتهایی که قریش به وجود آورده بودند این بود که به مردم غیر قریش اعلام کرده بودند هر کس بخواهد طواف بکند حق ندارد با لباس خودش طواف بکند، باید از ما لباس عاریه کند یا کرایه کند، و اگر کسی با لباس خودش طواف می کرد می گفتند این لباس را تو باید اینجا صدقه بدهی یعنی به فقرا بدهی. زورگویی می کرد ند. یک سال زنی آمده بود بری حج و می خواست با لباس خودش طواف بکند . گفتند این کار ممنوع است. باید این لباس را بکنی و لباس دیگری را در اینجا تهیه بکنی. گفت بسیار خوب، پس لخت و عور طواف می کنم. گفتند مانعی ندارد. آن وقت بعضیها که نمی خواستند با لباس قریش طواف بکنند و از لباس خودشان صرف نظر بکنند، لخت و عور دور خانه کعبه طواف می کرد ند .
جزء اعلامها این بود که طواف لخت و عریان ممنوع شد، هیچ کس حق ندارد لخت و عور طواف بکند و این حرف مهملی هم که قریش گفتهاند باید از ما لباس کرایه کنید غلط است. این هم که اگر کسی با لباس احرام خود یا غیر لباس احرام (لباس احرام را شرط نمی دانستند) طواف کرد باید آن را بدهد به فقرا، لازم نیست، باید نگه دارد بری خود .
به هر حال امیرالمؤمنین آمد و مکرر در مکرر و در جاهی مختلف این اعلام را به مردم ابلاغ کرد. نوشتهاند آنقدر مکرر می گفت که صدی علیعلیه السلم علیه السلام .
یک اختلافی میان شیعه و سنی در ابلاغ سوره برائت موجود است و آن این که اهل تسنن بیشترشان به این شکل تاریخ را نقل می کنند که پس از آن که وحی خدا به رسول اکرم رسید که این سوره را یا باید خودت ابلاغ کنی یا کسی از خودت، و پیغمبر علی علیه السلم علیه السلم علیه السلام .
حجة الوداع (13) آخرین حج پیغمبر اکرمصلی الله علیه و آله .
بعد می فرماید: الست اولی بکم من انفسکم؟ (اشاره به آیه قرآن است که: النبی اولی بالمؤمنین من انفسهم آیا من حق تسلط و ولایتم بر شما از خودتان بیشتر نیست؟ همه گفتند بلی یا رسول الله. حضرت فرمود: من کنت مولاه فهذا علی مولاه . این حدیث هم مثل حدیث ثقلین داری اسناد زیادی است .
1-کسانی که مشرف شدهاند می دانند اطراف مکه همه کوه است.
2-ترجمه فارسی، ج 11 / ص 14 .
3-پروفسور ماسینیون، اسلام شناس و خاورشناس معروف، در کتاب سلمان پاک، در اصل وجود چنین شخصی، تا چه رسد به برخورد پیغمبر با او، تشکیک می کند و او را شخصیت افسانهی تلقی می نماید، می گوید: بحیرا سرجیوس و تمیم داری و دیگران که در پیرامون پیغمبر جمع کردهاند اشباحی مشکوک و نایافتنیاند.
4-تاریخ یعقوبی، ج 2 / ص 69 .
5 -سوره شعرا/ آیه 214 .
6-ماههی ذی القعده، ذی الحجه و محرم چون ماه حرام بود، ماه آزاد بود یعنی در این ماهها همه جنگها تعطیل بود، دشمنان از یکدیگر انتقام نمی گرفتند و رفت و آمدها در میانشان معمول بود. در بازار عکاظ جمع می شدند و حتی اگر کسی قاتل پدرش را که مدتها دنبالش بود پیدا می کرد ، به احترام ماه حرام متعرضش نمی شد.
7-سوره توبه/ آیه 40 .
8 -سوره حشر/ آیه 9 .
9-نوار مذکور در دست نیست ولی خلاصه داستان به نقل اهل سنت این است که عایشه همسر پیامبر هنگام بازگشت مسلمین از یک غزوه، در یکی از منزلها بری قضی حاجت داخل جنگلی شد، در آنجا طوق (روبند) او به زمین افتاد و مدتی دنبال آن می گشت و در نتیجه از قافله باز ماند و توسط صفوان که از دنبال قافله بری جمع آوری از راه ماندگان حرکت می کرد، با تأخیر وارد مدینه شد. به دنبال این حادثه منافقین تهمتهایی را علیه همسر پیامبر شایع کردند .
10-مثلا یک وقتی شایع بود و شاید هنوز هم در میان بعضیها شایع است، یک وقتی دیدم یک کسی می گفت: این فلسطینیها ناصبی هستند. ناصبی یعنی دشمن علیعلیه السلام . ناصبی غیر از سنی است. سنی یعنی کسی که خلیفه بلافصل را ابوبکر می داند و علیعلیه السلام را خلیفه چهارم می داند و معتقد نیست که پیغمبر شخصی را بعد از خود به عنوان خلیفه نصب کرده است. می گوید پیغمبر کسی را به خلافت نصب نکرد و مردم هم ابوبکر را انتخاب کردند. سنی بری امیرالمؤمنین احترام قائل است چون او را خلیفه چهارم و پیشوی چهارم می داند، و علی را دوست دارد. ناصبی یعنی کسی که علی را دشمن می دارد. سنی مسلمان است ولی ناصبی کافر است، نجس است. ما با ناصبی نمی توانیم معامله مسلمان بکنیم . حال یک کسی می آید می گوید این فلسطینیها ناصبی هستند. آن یکی می گوید. این به آن می گوید، او هم یک جی دیگر تکرار می کند، و همین طور. اگر ناصبی باشند کافرند و در درجه یهودیها قرار می گیرند. هیچ فکر نمی کنند که این، حرفی است که یهودیها جعل کردهاند. در هر جایی یک حرف جعل می کنند بری این که احساس همدردی نسبت به فلسطینیها را از بین ببرند. می دانند مردم ایران شیعهاند و شیعه دوستدار علی و معتقد است هر کس دشمن علی باشد کافر است، بری این که احساس همدردی را از بین ببرند، این مطلب را جعل می کنند. در صورتی که ما یکی از سالهایی که مکه رفته بودیم، فلسطینیها را زیاد می دیدیم، یکی از آنها آمد به من گفت: فلان مسأله از مسائل حج حکمش چیست؟ بعد گفت من شیعه هستم، این رفقایم سنیاند. معلوم شد داخل اینها شیعه هم وجود دارد. بعد خودشان می گفتند بین ما شیعه و سنی هست. شیعه هم زیاد داریم. همین لیلا خالد معروف شیعه است. در چندین نطق و سخنرانی خودش در مصر گفته من شیعهام . ولی دشمن یهودی یک عده مزدوری را که دارد، مأمور می کند و می گوید: شما پخش کنید که اینها ناصبیاند. قرآن دستور داده در این موارد اگر چنین نسبتهایی نسبت به افرادی که جزو شما هستند و مثل شما شهادتین می گویند، شنیدید وظیفهتان چیست.
11-نهج البلاغه، خطبه 150 .
12- ویح همان وی است که ما می گوییم اما وی در حال خوش و بش . در عربی یک ویل داریم و یک ویح . ما در فارسی کلمهی بجی ویح نداریم . وقتی می گویند ویلک، این در مقام تندی و شدت است. وقتی می گویند و یحک، این در مقام خوش و بش و مهربانی است.
13 -حجة الوداع در سال آخر عمر حضرت رسول دو ماه مانده به وفات ایشان رخ داده است. وفات حضرت رسول در بیست و هشتم صفر یا به قول سنیها در دوازدهم ربیع الاول اتفاق افتاده . در هجدهم ذی الحجة به غدیر خم رسیدهاند. مطابق آنچه که شیعه می گوید حادثه غدیر خم دو ماه و ده روز قبل از وفات حضرت روی داده و مطابق آنچه که سنیها می گویند این حادثه دو ماه و بیست و چهار روز قبل از رحلت حضرت رسول اتفاق افتاده است .
14-سوره مائده/ آیه 67 .منبع:تاریخ اسلام در آثار شهید مطهری - جلد اول و سایت تبیان