تعداد بازدید : 14313
تعداد نوشته ها : 6
تعداد نظرات : 0
دیروز از همهمه ی شهر گریختم و رفتم تا در سکوت مزرعه ها قدم بزنم. به سوی تپه ی بلندی رفتم که طبیعت با دستان سخاوتمند خود، به اوموهبتی عظیم بخشیده بود.
از آن، بالا رفتم و به عقب برگشتم. شهر، با برج های بلند و معابد بزرگش، در لا به لای ابری ضخیم از دود کارخانه ها نمایان شد.
نشستم و بر کردار مردمان شهر اندیشه کردم. به نظر، بیشتر آنها بیهوده و بی هدف حرکت می کردند و زندگی شان سراسر سختی و کشمکش می باشد. به خود جرات دادم تادرباره رفتار و اعمال فرزندان آدم بیندیشم؛ در آن میان، گورستانی دیدم با سنگ هایی از مرمر اعلا و درختان سرو بلند.
آن جا، بین شهر مردگان و زندگان نشسته بودم و به سکوت حاکم، تلاش و همهمه ی بی پایان، دغدغه ی همیشگی زندگی و جایگاه رفیع مرگمی اندیشیدم.
در شهر زندگان، هوس و آرزو، عشق و نفرت، فقر و ثروت، ایمان و بی ایمانی.
در شهر مردگان، جهانی خاک؛ خاکی که طبیعت در همه جا پراکنده و گیاهان ودیگر موجودات، در اعماق سکوت شب، در آن به کام می رشند.
در افکارم سرگردان بودم. ناگهان جمعیت انبوهی را دیدم که به آرامی گام برمی داشتند. موسیقی محزونی شنیدم با نوایی غمگین و افسرده، که فضا را پر کرده بود. از برابر دیدگانم، گروه عظیمی که مردمی فروتن و افتاده در آن بودند، عبور می کرد. آن ها، به دنبال جنازه ی مردی ثروتمند و مالدار به راه افتاده بودند... زندگان، مرده ای را بر دوش می بردند؛و زاری و فغان، صدای ناله و سوگنامه ها، روز را پر از غم و اندوه کرده بود.
در اطراف محل دفن، بخور و عود سوزاندند؛ با نی، نوای عزا نواختند وکشیشان به نماز ایستادند. خطیبی بر سکویی ایستاد و با لحنی سراسر ستایش و تمجید،عباراتی بر زبان آورده شاعران، با اشعار و سروده های خود، سوگواری کردند و مراسمی غم انگیز و ملال آور فراهم آوردند. پس از مدتی، جمعیت پراکنده شد و سنگ قبر باشکوهو زیبایی، که سنگ برانی ماهر آن را تراشیده بودند، نمایان شد. روی آن، حلقه ها و تاجهای زیبا و آراسته ای که استادان این فن مهیا کرده بودند، قرار دادند. سپس، جمعیت به سوی شهر بازگشت.
من همچنان نشسته، از دور نظاه گر بودم و سخت دراندیشه.
خورشید رو به غروب می رفت. سایه ی صخره ها بلندتر شد و طبیعت، جامهی نور را از تن بیرون می کرد. در همان لحظه، چیز دیگری دیدم... برشانه های دو مرد،تابوتی ساده حمل می شد. به دنبال آن ها، زنی با لباس های کهنه و مندرس حرکت می کردکه کودکی بر بغل داشت. به دنبال آنان، سگی نیز بود که گاهی به زن و گاهی به جعبه یچوبی کوچک نگاه می کرد... اینان، تشییع کنندگان جنازه ی مردی فقیر و بی چیز بودند. آن زن، با گریه ی بی صدای خود، حکایت از اندوهی بی پایان داشت؛ کودک از گریه یمادر، می گریست و حیوان با وفا، حرکاتش سرشار از اندوه و غصه بود.
وقتی به گورستان رسیدند، تابوت را پایین آورده، داخل گودالی دورافتاده و ترسناک قراردادند... گوری به دور از مقبره های مرمرین و باشکوه. در سکوت و پریشانی، به سوی شهربازگشتند. سگ، بارها به آخرین آرامگاه یار و اربابش نگاه می انداخت تا آن کهسرانجام، پشت درختان بلند، از دیدگان ناپدید شدند.
به شهر زندگان نگاه کردم و با خود گفتم: اینج اف برای ثروتمندان و قدرتمندان است. سپس به شهر مردگان نگاه کردم و گفتم: اینجا نیز برای ثروتمندان و قدرتمندان است. آن گاه به آسمان، به جاییکه اشعه های زرین خورشید روز در آن پیداست و کردم و گفتم:
پس کجاست... ای سرورعالمیان، کجاست جایگاه فقیران و ضعیفان؟
این را گفتم و همچنان به آسمان چشم دوختم که ناگهان صدایی از درون خود شنیدم که گفت:
آنجا...!
دسته ها :
يکشنبه چهارم 12 1387