خاطره یک معلم از دوران انقلاب
صبح بود و به سبز بازار قم در حرکت بودیم بالاخره به بازار رسیدیم وقتی اونجا رسیدیم کمی صبر کردم که ناگهان دیدم سربازای شاه اومدن و مردم هم به طرفشون سنگ میاندازن . ما هم رفتیم دنبال بقیه تا این که سرباز ها اومدنو مردمو دستگیر میکردن پنج تا سرباز هم با سرعت به سمت ما میدویدند و ما هم زود رفتیم توی اون خونه بغلی و چهار تا دوستام از نردبان بالا رفتند ولی من توی کمد دیواری پنهان شدم البته اون خونه بسیار قدیمی و خالی بود . سرباز ها ریختند تو و چهار تاشون رفتند بالا ولی یکی دیگشون تو اتاق ایستاده بود . درست جلوی کمد دیگه قلبم داشت می ایستاد . که ناگهان برگشت و در رو باز کرد و منو دید بله مارو گرفتن و بردن و قتی اونجا رسیدیم توی اتاق ما یه مریض بود که بعد از مدتی فهمیدیم که مرده . و بالاخره چند روز بعد ما رو ازاد کردند . ولی دوستام ان روز تونستن فرار کنن .