خاطره ای تلخ از دوران شیرین هنرستان

 نمی دانم چرا بعضی از رفتارهای آدمها باغث می شود که ندانی بخندی یا گریه کنی؟

 چند روز پیش مشغول مرتب کردن و جمع آوری کتابهای دانشگاه بودم که خطوطی نوشته شده در یکی از دفترها توجهم را جلب کرد.خاطره ای در دفتر نوشته بودم که مربوط به 11 سال پیش بود که تاثیر آن تا مدتها فکرمرا بخود مشغول کرده بود حتی در دوران دانشگاه نیز این خاطره تلخ از دوران شیرین هنرستان به ذهنم خطور می کرد که در یکی از کلاسها بی اختیار قلم به دست گرفتم و در همین دفتر نوشتم.

سال 71 من هنرجوی سال سوم هنرستان ناشنوایان مشهد در رشته ساختمان بودم. یک روز به اتفاق 3 تا از دوستانم در پیاده روی سه راه هنرستان مشغول صحبت با زبان اشاره بودیم (قابل ذکر است که من و 2 تا از دوستانم نیمه شنوا و نفر چهارم ناشنوا مطلق بود)دوستم (ناشنوا مطلق) مشغول صحبت بود که ما با کمال تعجب دیدم جوانی از پشت سر به وی نزدیک شد و با صدای بلند فریاد کشید ولی دوستم اصلا متوجه نشد ، ما که نظاره گر ماجرا بودیم خیلی ناراحت شدیم و به ولی اعتراض کردیم که چرا چنین کاری انجام داد؟

اما او با کمال خونسردی و گستاخی پاسخ داد که : " می خواستم ببینم واقعا نمی شنود؟!"

با ناراحتی تمام گفتم : مگر نمی بینید که با اشاره صحبت می کنیم ضمن اینکه سمعک هم داریم؟!

آن شخص در جواب پاسخ من فقط سری به علامت تایید تکان داد و در حالیکه لبخند تمسخر برلب داشت از ما دور شد. در آن موقع بود که نمی دانستم بخندم یا گریه کنم!

بخندم بخاطر رفتارحماقت آمیز آن جوان یا گریه کنم بخاطر اینکه چرا ناشنوایان بایستی مورد بی حرمتی و بی توجهی و گاهی تمسخر برخی از افراد اجتماع قرار گیرند.با اینکه از این جریان 11 سال می گذرد اما خاطره تلخ آن روز قلب من و دوستانم را همچنان می فشارد و ...

منبع: مجله شکست سکوت ، سیدرضا علوی


دسته ها : داستانک
شنبه دوم 3 1388
X