من خوبم!
تنها حيرانم!
حيران از اين دل پريشان كه نمي دانم چرا همه اش بيتاب تو مي شود.
هي بغض هايش را ته گنجه پنهان مي كنم تا شايد دست از آشفتگي بردارد اما...
مدام بيتاب تر مي شود!
ديوانه تو را مي خواهد!!!
اين همه نبودن كم اش است باز هم مي خواهد در تو حل شود.
هر چه مي گويم تمامش كند، نمي كند.
ديگر نه منطق سرش مي شود نه نبودن ِ تو!
ديگر حتي نمي توانم به آمدن باران سرش را گرم كنم!
بي تعارف بگويم!
خيلي وقت است كه مي دانم ديگر مال خودم نيست!
اصلا" از آغاز هم مي دانستم مال من نيست !
بگذريم!
دلم براي خودم و خودت مي سوزد!
دل خوش كرده ايم به دلتنگي هايي كه مي دانيم آخرش تنها حسرت دارد و يك عمر يلدا!
دل خوش كرده ايم به همين بودن هاي در مه!
دل خوش كرده ايم به لمس نگاه هم!
غريبانه آب مي شويم و دم نمي زنيم!
حتي به سرنوشت هم بدو بيراه نمي گوييم.
كاش لااقل خودمان را خالي مي كرديم!
اينطور نگاهم نكن.
باور كن من خوبم!
فقط نمي دانم چرا باز اين بغض حنجره ام را مي سوزاند!
فقط نمي دانم چرا باز دستانم مي لرزند و چشمهايم...
تو بهتر مي داني چشمهايم حالا به چه روزي افتاده اند!
اي كاش بودي و باز خودت را در اين دريايي كه ساخته ام مي ديدي!
كاش بودي و لرزش ِ اين دستها را لمس مي كردي!
آنوقت حتما" باز زمزمه مي كردي" نازنين؟!"
و من مي گفتم" چرا باور نمي كني، من خوبم؟!"
من صبوري مي كنم اما مي دانم راه به جايي ندارم.
اين بغض تو را كم دارد!
اين دستها تو را كم دارد!
اين چشمها تو را كم دارد!
و فردايم!!!

دسته ها :
سه شنبه بیستم 4 1385
X