وقتي نبودي حتي بهار را هم از ياد بردم!
نه نگاه بنفشه هاي باغچه دلم را گرم كرد،
نه آن دو قمري كه در پس پنجرهء انتظارم، فردايشان را با هم تقسيم كردند!
هيچ چيز نديدم جز نبودنت!
هيچ چيز نخواندم جز خاطراتت!
گفته بودي از بودن به ماندن مي رسيم.
گفته بودي از اين همه جاده به شدن مي رسيم.
گفته بودي حجم سبز ِ بهار مي شويم در زمستان.
گفته بودي لالايي ستاره ها را مي توانيم از نو بخوانيم.
گفته بودي ديگر نه دستهايم سرد مي شود نه نگاهم باراني!
ديگر به ياد نمي آورم چه گفته بودي تنها…
گفته بودي بايد بمانيم!
مي خواهم چشمهايم را به روي همه دنيا ببندم.
آنوقت يك دل سير به تو بينديشم.
به آن همه سرمستي ِ عطر باران.
به آن همه ترانه كه با گيسوي آفتاب رنگشان زديم.
به آن همه آرزو كه با نگاه سيرابشان كرديم!
به آن همه چشم گذاشتن هاي من و پنهان شدن هاي تو.
به آن همه گشتن من و نبودن تو.
به آن همه آمدن تو و نبودن من.
به آن همه ساختن من و ويران كردن تو.
به آن همه از نو شدن تو و كهنه ماندن من.
به آن همه لبخند من و شيطنت تو.
به آن همه تمناي دستهايمان كه هنوز هم اشتياق بودنمان را مي خواهد.
راستي تو مي داني چه شده است كه ديگر باران، بوي هميشگي را ندارد؟
هي باران مي آيد اما...
نمي دانم چرا نمي بينم.
كاش باز باران را مي ديدم!
آنوقت شايد مي توانستم از دانه هايش پيراهني ببافم به اندازه سبكي خيالت!
آنوقت شايد باور مي كردم، از نبودنم مي ترسي!
آنوقت شايد نمي گفتم دوري!
آنوقت شايد نمي خواستم كه باور دوست داشتن را به چشمهايم ياد بدهي!
آنوقت شايد اينهمه بهانه گير نمي شدم.
آنوقت شايد تو هم اينهمه گم نمي شدي!
آنوقت من مجبور نبودم آنهمه واژه را در بند بكشم تا...
من از بين تمامي كلمات متولد شده و نشده به شنيدن نامم دل خوش كرده ام!
باور كن!

دسته ها :
سه شنبه بیستم 4 1385
X