فکر کردم با محاکمه من سختى هایم پایان یافته، ولى ناگهان مواجه شدم با فراخوانى آنان براى بازجویى دوباره در دفاتر زندان. آنان درباره افرادى از من مى پرسیدند، اگر جواب مى دادم که من آنها را نمى شناسم شکنجه و ایستادن رو به دیوار را مجدداً شروع مى کردند. و این چنین، على رغم پایان محاکمه، شکنجه ادامه یافت؛ آیا چنین چیزى از محاکم تفتیش عقاید یا هر محکمه دیگرى در تاریخ سر زده است؟ آیا این کار حتى در آغازدعوت اسلام و در تاریکى جاهلیت قریش اتفاق افتاده است؟
خدایا، نه! تاریخ گواه است.
اعلام رأى دادگاه
روز موعود اعلام احکام دادگاه فرا رسید. من و حمیده را در ماشینى پشت سر خودرو مردها به همراه محافظان به طرف دادگاه بردند و ما رفتیم تا احکام صادره را گوش کنیم.
در اتاقى نشستیم و منتظر ماندیم تا اعلام حکم آقایان تمام شود. پس از آن ما را داخل سالن بردند. یکى از افسران که در آن جا نشسته بود نام مرا صدا زد، بعد گفت: زینب الغزالى الجبیلى 25 سال زندان به همراه اعمال شاقه و مصادره اموالِ در حال توقیف. گفتم: اللَّه اکبر، خدا را سپاس، در راه خدا و در راه دعوت حق است، دعوت اسلام، «و سست نشوید و غمگین نباشید چرا که شما برترید اگر مؤمن باشید».
سپس حمیده قطب را صدا زد و گفت: ده سال با اعمال شاقه. او را به سینه ام چسباندم درحالى که تکرار مى کردم: اللَّه اکبر و خدا را سپاس. در راه حکومت قرآن، حکومتى که براساس قرآن و سنت حکم کند، ان شاءاللَّه.
این جملات را تکرار مى کردیم تا به حیاط دادگاه رسیدیم؛ برادران را در ماشین ها دیدیم. نگران بودیم و مى خواستیم از احکام آنان مطمئن شویم. وقتى ما را دیدند با فریاد پرسیدند: چى شد، خواهر زینب؟ گفتم: 25 با سال اعمال شاقه دائمى، در راه برپایى حکومت اسلام که ان شاءاللَّه براساس قرآن و سنت حکم براند. دوباره سؤال کردند: و خواهر حمیده؟
گفتم: ده سال با اعمال شاقه، در راه خدا و دعوت اسلام. از آنها درباره احکام برادر سیدقطب و برادر عبدالفتاح اسماعیل و یوسف هواش و بقیه برادران پرسیدم.
گفتند: اینها شهداى راه خداوندند! فهمیدم که حکمشان اعدام است و گفتم: خدایا، در راه برپایى حکومت اسلام که ان شاءاللَّه بر پایه قرآن و سنت حکم مى کند قبول کن.
صفوت روبى به همراه جمعى از مأموران زندان نظامى و تعدادى از نیروهاى پلیس آمدند و من و حمیده را با زور به طرف خودرویى کوچک بردند و خبرنگاران آمدند که از ما عکس بگیرند. به دوربین یکى از آنها حمله کردم و مى خواستم آن را بشکنم با این فریاد به آنان که اى کسانى که براى هر ستمکارى دست مى زنید! اى حرامخواران سر سفره طاغوت ها! چه کار مى کنید؟
به زندان برگشتیم و شروع به محاسبه حکمِ صادره شد! و از این تاریخ، بعد از صدور احکام، من و حمیده قطب را در یک سلول قرار دادند.
لحظاتى در بهشت الهى
پنج روز از صدور احکام گذشته بود که درِ سلول زده و باز شد و برادر سید قطب بر ما وارد شد. همراهش افسر ستاد ارتش در زندان به نام ابراهیم و صفوت روبى نیز وارد شدند. افسر مذکور رفت و صفوت و برادر سیدقطب باقى ماندند.
گفتم: خوش آمدید اى برادر سید. این پیشآمدى غیر مترقبه و مسرت بخش و براى ما خیلى ارزشمند است. اینها لحظه هایى از بهشت رضوان الهى است که پیش ما بنشینى.
او نشست به صحبت کردن با ما درباره اجل و موعود مرگ و این که اینها به دست خداوند است و هیچ کس نمى تواند بدون خواست او کارى بکند و ما را به رضایت و تسلیم دستور داد و خلاصه، صحبت درباره رضایت به قضاى الهى بود. برخى حرف هاى خصوصى را به حمیده گفت؛ چنان که چند جمله نیز با من خصوصى صحبت کرد.
این جا بود که صفوت خشمگین شد و غُر زد و دیدار تمام شد. و این چنین، طاغیان توان کار خیر در هیچ لحظه اى از زندگى شان را ندارند. پیشواى شهید به ما نگاه کرد و گفت: آنچه وظیفه ماست این که تصمیم بر صبر داشته باشیم. و از ما خداحافظى کرد و رفت.
سوداگرى نهایى پیش از اعدام
شب اجراى احکام اعدام، آن طاغیان حمیده را خواستند، که من در این جا نقل جریان را به او واگذار مى کنم. او نقل کرد: حمزه بسیونى مرا به دفترش خواست و حکم اعدام و تأیید آن را نشانم داد. بعد به من گفت: دولت آماده است که اگر برادرم به خواست آنها پاسخ دهد، این حکم را تخفیف بدهد. بعد افزود: مرگ برادرت براى همه مصر خسارت است و فقط براى تو تنها نیست. من نمى توانم تصور کنم که این شخص را چند ساعت دیگر از دست بدهیم. ما مى خواهیم به هر شکل و به هر وسیله شده او را از اعدام نجات بدهیم. چند کلمه که او بگوید او را از حکم اعدام نجات مى دهد، و هیچ کسى غیر از تو نمى تواند در او تأثیرى بگذارد. به تنهایى وظیفه دارى به او بگویى. من مأمورم که این را به او ابلاغ کنم ولى هیچ کس بهتر از تو در رساندن این مطلب به او نیست. چند کلمه را مى گوید و همه چیز تمام مى شود! ما مى خواهیم که او بگوید: این حرکت به یک جایى مرتبط بود، و بعد از آن، قضیه در مورد تو تمام مى شود، اما او نیز با یک عفو پزشکى آزاد مى گردد.
به او گفتم: ولى تو مى دانى، چنان که عبدالناصر نیز مى داند، که این حرکت، به هیچ جایى مرتبط نیست. حمزه بسیونى گفت: من مى دانم و همه مان مى دانیم که شما تنها جایى و تنها سازمانى در مصر هستید که به دلیل عقیده کار مى کند. ما مى دانیم که شما بهترین مردم در کشور هستید، ولى ما مى خواهیم سیدقطب را از اعدام نجات بدهیم.
به او گفتم: اگر جناب عالى نمى توانید این مطلب را به او برسانید مانعى نیست.
به صفوت نگاه کرد و گفت: صفوت! او را پیش برادرش ببر.
من رفتم پیش برادرم و به او سلام کردم و خواسته آنها را به او رساندم. به من نگاه کرد تا تأثیر این مطلب را بر چهره ام ببیند. گویا مى گوید: آیا تو این را مى خواهى یا آنها؟ و من توانستم با اشاره به او بفهمانم که آنها هستند که این را مى گویند. این جا بود که به من نگاه کرد و گفت: به خدا سوگند اگر این حرف درست بود حتماً آن را مى گفتم و هیچ نیرویى روى زمین نمى توانست مرا از گفتن آن باز دارد، ولى چنین چیزى نیست و من هرگز دروغ نمى گویم.
صفوت پرسید: یعنى نظرت این است؟ جواب داد: بله. صفوت ما را تنها گذاشت و گفت: به هرحال مى توانید مقدارى بنشینید. او رفت و من قضیه را از اولش به برادرم فهماندم و به او گفتم: حمزه مرا خواست و تنفیذ حکم اعدام را به من نشان داد و از من خواست که این درخواست را از تو بکنم. پرسید: تو به این راضى هستى؟ گفتم: نه. گفت: اینها قدرت ضرر و نفعى براى خودشان ندارند. عمرها به دست خداوند است و اینها نمى توانند به میل خودشان در زنده بودن من عمل کنند و نمى توانند عمرها را دراز یا کوتاه کنند. همه اینها به دست خداوند است و خداوند نیز به آنان احاطه دارد.