دسته
...باهم باشیم
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 351285
تعداد نوشته ها : 278
تعداد نظرات : 77
PageRank
Rss
طراح قالب
محمدرضا عابدي

در روز 1966/5/17 (1345/2/28) ما را به دادگاه بردند و داخل قفس کردند. قضات دادگاه را سرلشکر «دجوى» با رگ هاى بادکرده اش رهبرى مى کرد و افراد دادسرا در جایى در طرف راست او نشستند. در کنار جایگاه اعضاى دادسرا میزى قرار داشت که جمعى از روزنامه نگاران پشت آن قرار داشتند. آنها پیش از قضات دادگاه حاضر شده بودند و شروع کردند به عکس بردارى از ما. همراه آنان یک روزنامه نگار نیز به نام عبدالعظیم بود که قبلاً براى عکس بردارى از فعالیت مرکز کل جمعیت بانوان مسلمان زیاد آمده بود؛ به او گفتم: عبدالعظیم! این عکس ها را نگه دار، شاید ما روزى به آنها نیاز داشته باشیم و شاید آن روز نزدیک باشد. گفت: باشد. و این خود شجاعتى بود که نشان داد، ولى در حالى پاسخ مى داد که لرزید و چهره اش زرد شد و رنگش تغییر کرد و بعد از چند دقیقه او را در سالن ندیدم. به روزنامه نگاران رو کردم که بپرسم: چه کار مى کنید؟

دجوى محاکمه را با صدا زدن اسم من آغاز کرد. از قفس بیرون آمدم تا به سؤالات او پاسخ دهم. تمام پرسش هایى که مى کرد هیچ ربطى به سخنان من در بازجویى نداشت، لذا به او مى گفتم: این حرف را در بازجویى نگفته ام. در این جا به دو سؤال که پاسخ گفتم بسنده مى کنم:

به من گفت: حسن هضیبى گفته است: آن چهار هزار جنیه که به او دادى، آن را از بانک سرقت کردى.

گفتم: چهار هزار جنیه حق عضویت و کمک هاى داوطلبانه برادران مسلمان است که به حساب خانواده هاى زندانیان پرداخت شده تا صرف غذا و لباس و آموزش آنان گردد. هزاران خانواده اى که جمال عبدالناصر بعد از محاکمات سال 1954 آنان را بى خانمان کرد و این آن چیزى است که در بازجویى گفته ام.

گیر افتاد و غرّید، مثل این که عقربى او را گزیده باشد و پرسید: موقعى که پایت شکست، در باره این مبلغ نگران بودى؛ چرا؟ و وقتى عبدالفتاح اسماعیل در بیمارستان پیش تو آمد او را فرستادى تا پول را از صندوق خانه ات بردارد و آن را به هضیبى تحویل دهد، براى چه؟

گفتم: زیرا آنها پول هاى دعوت و تبلیغ اسلامى بود، حق زندانیان مجاهدى که خانواده هایشان را بى خانمان کردید و اینها در صندوقچه ام بود و اگر مى مردم ورثه آنها را مى گرفت درحالى که اینها ملک من نبود و مال «دعوت» است.

گفت: اینها مال «سازمان» است تا با آن اسلحه بخرید. هضیبى گفت که منبع این پول ها را نمى داند، فقط همین مقدار که تو آنها را از همسرت گرفتى.

نماینده دادستانى داخل قضیه شد و گفت: سیدقطب مى گوید که او به حمیده گفته که ضربه گسترده و فراگیرى خواهد بود.

پاسخ دادم: چنین چیزى نبود.

دادیار پرسید: آیا سیدقطب دروغ مى گوید؟

گفتم: حاشا که او دروغ بگوید.

دادیار مثل حیوان ذبح شده کثیف به خشم آمد. شگفتى ام گرفت. توقع نداشتم این الفاظ زشت را از نماینده دادستانى در سالن دادگاه بشنوم. آیا طاغوت این گونه توانسته است که کرامت و اخلاق را در مصر به زیر بکشد؟!

پرسش و بحث دجوى با من تمام شد و من به قفس برگشتم و حمیده بیرون رفت تا به سؤالات او پاسخ دهد. وقتى از جواب ها فارغ شد و به قفس برگشت، قرائت کیفرخواست دادستانى شروع شد و نمى دانم که مى شود آن را دادخواست نامید! دادستانى در این کیفرخواست به نهایت انحطاط و زشتىِ کلمات، سقوط کرده بود. جملات شنیعى را در تهمت به نوامیس و ناسزاى به بى گناهان از زبان خارج کرد و این ظلمتى بود که بر چهره گوینده اى به عنوان دادستانى سایه افکنده بود و ادامه مى یافت تا همه دادگاه را دربرگیرد.

از این باطلى که در دادسرا و دادگاه مجسّم شده بود سینه ام به تنگ آمد، لذا دستم را بلند کردم که اجازه سخن بگیرم. دجوى این مدّعى قضاوت، گمان کرد به دلیل ترس از ریاست باطل آنها و تهدیدشان و از ترس درخواست دادستانى براى اعدام من، به این دلیل که زندان ابد با اعمال شاقّه با جرم من برابرى نمى کند، من پوزش خواهم خواست. دجوى به طرفم نگاه کرد و درحالى که نادانى چهره اش را پوشانده بود گفت: صحبت کن.

ایستادم و گفتم:

بسم اللَّه الرحمن الرحیم، ما امینان امتیم و وارثان قرآن و حامیان شریعت. پیامبر(ص) براى ما «اسوه حسنه»اى است و ما بر این راه ثابت قدم خواهیم ماند تا پرچم لا اله الا اللَّه وحده لاشریک له، محمدٌ عبده و رسوله را به اهتزاز آوریم و تا امت به آن ملتزم و پاى بند شود، و در تهمت هایى که ستمکاران بر ما مى بندند خداوند ما را بس است و او خوب وکیلى است. و در حالى که به دادستانى و دادگاه با هم اشاره کردم مى گفتم:

خداوند، ما را در این بطلان و بهتان و گناه آشکار شما بس است و خوب وکیلى است.

دجوى را عصبانیتى دیوانه وار فرا گرفت و داد مى کشید:

ساکت شو! ساکت شو! چه حرفیه این زن مى زند؟ یعنى چه «اسوه»؟ معناى این کلمه چیست؟ و این حرف را تکرار مى کرد. در این جا بود که سالن دادگاه با خنده بر این فردى که حکم قضاوت به او داده بودند در حالى که معناى «اسوه» را نمى فهمد، به فریاد آمد، و این چنین، عبدالناصر افراد خودش را انتخاب مى کرد. آیا همکاران و یاران زیانکارش جز زیان چیز دیگرى دارند؟! نشستم درحالى که مى گفتم: نادانى چیزى جز مفسده نیست و هر بدى را انگیزه و محرکى است. تاریخ شاهد باشد که چه کسانى ما را محاکمه مى کنند و بر ما حکم مى رانند.

جلسه پایان یافت و به زندان برگشتیم و هر یک از ما به سلولش رفت؛ البته بعد از آن که حساب حرف هایى را که در دادگاه گفتم پس دادم!


دسته ها : انقلاب اسلامی
جمعه 4 11 1387
X