آنچه اصول اجتماعى دست میدهد، اینستکه مجتمع بشرى بهیچ وجه قادر بر حفظ حیات، وادامه وجود خود نیست، مگر با قوانینى که از نظر خود اجتماع معتبر شمرده شود، تا آن قوانین، ناظر بر احوال اجتماع باشد، و در اعمال یک یک افراد حکومت کند، و البته باید قانونى باشد کهاز فطرت اجتماع، و غریزه افراد جامعه، سر چشمه گرفته باشد، و بر طبق شرائط موجود دراجتماع وضع شده باشد، تا تمامى طبقات هر یک بر حسب آنچه با موقعیت اجتماعیش سازگاراست، راه خود را بسوى کمال حیاة طى کند، و در نتیجه جامعه بسرعت رو بکمال قدم بر دارد، و دراین راه طبقات مختلف، با تبادل اعمال، و آثار گوناگون خود، و با برقرار کردن عدالت اجتماعى، کمک کار یکدگر در سیر و پیشرفت شوند.
از سوى دیگر، این معنا مسلم است، که وقتى این تعاون، و عدالت اجتماعى برقرار میشود، که قوانین آن بر طبق دو نوع مصالح و منافع مادى و معنوى هر دو وضع شود، و در وضع قوانین، رعایت منافع معنوى هم بشود، (زیرا سعادت مادى و معنوى بشر، مانند دو بال مرغ است، که درپروازش بهر دو محتاج است، اگر کمالات معنوى از قبیل فضائل اخلاقى در بشر نباشد، ودر نتیجه عمل افراد صالح نگردد، مرغى میماند که میخواهد با یک بال پرواز کند)چون همهمیدانیم که این فضائل اخلاقى است، که راستى، و درستى، و وفاى بعهد، و خیر خواهى، و صدهاعمل صالح دیگر درست مىکند.
و از آنجائیکه قوانین، و احکامیکه براى نظام اجتماع وضع میشود، احکامى است اعتبارى، و غیر حقیقى، و به تنهائى اثر خود را نمىبخشد(چون طبع سرکش و آزادى طلب بشر، هموارهمیخواهد از قید قانون بگریزد)، لذا براى اینکه تاثیر این قوانین تکمیل شود، باحکام دیگرىجزائى نیازمند میشود، تا از حریم آن قوانین حمایت، و محافظت کند، و نگذارد یکدسته بوالهوساز آن تعدى نموده، دستهاى دیگر در آن سهلانگارى و بى اعتنائى کنند.
و بهمین جهت مىبینیم هر قدر حکومت(حال، هر حکومتى که باشد)بر اجراء مقرراتجزائى قویتر باشد، اجتماع در سیر خود کمتر متوقف میشود، و افراد کمتر از مسیر خود منحرف وگمراه گشته، و کمتر از مقصد باز میمانند.
و بر خلاف، هر چه حکومت ضعیفتر باشد، هرج و مرج در داخل اجتماع بیشتر شده، وجامعه از مسیر خود منحرف و منحرفتر میشود، پس بهمین جهتیکى از تعلیماتیکه لازم است دراجتماع تثبیتشود، تلقین و تذکر احکام جزائى است، تا اینکه همه بدانند: در صورت تخلف ازقانون بچه مجازاتها گرفتار مىشوند، و نیز ایجاد ایمان بقوانین در افراد است، و نیز یکى دیگراین است که با ندانمکاریها، و قانونشکنىها، و رشوهگیریها، امید تخلص از حکم جزاء را در دلهاراه ندهند، و شدیدا از این امید جلوگیرى کنند.
باز بهمین جهت بود که دنیا علیه کیش مسیحیت قیام کرد، و آنرا غیر قابل قبول دانست، براى اینکه در این کیش بمردم میگویند: که حضرت مسیح خود را بر بالاى دار فدا، و عوضگناهان مردم قرار داد، و این را بمردم تلقین کردند، که اگر بیائید، و با نمایندگان او صحبت کنید، واز او خواهش کنید، تا شما را از عذاب روز قیامت برهاند، آن نماینده این وساطت را برایتانخواهد کرد، و معلوم است که چنین دینى اساس بشریت را منهدم مىکند، و تمدن بشر را با سیرقهقرى به توحش مبدل میسازد.
همچنانکه میگویند: آمار نشان داده که دروغگویان و ستمکاران در میان متدینین بیشتر ازدیگرانند، و این نیست مگر بخاطر اینکه، این عده همواره دم از حقانیت دین خود مىزنند، و گفتگواز شفاعت مسیح در روز قیامت مىکنند، و لذا دیگر هیچ باکى از هیچ عملى ندارند، بخلافدیگران، که از خارج چیزى و تعلیماتى در افکارشان وارد نگشته، بهمان سادگى فطرت، و غریزهخدادادى خود باقى ماندهاند و احکام فطرت خود را با تعلیماتیکه احکام فطرى دیگر آنرا باطلکرده، باطل نمىکنند و بطور قطع حکم مىکنند باینکه تخلف از هر قانونى که مقتضاى انسانیت، ومدینه فاضله بشریت است، قبیح و ناپسند است.
و اى بسا که جمعى از اهل بحث، مسئله شفاعت اسلام را هم، از ترس اینکه با همین قانون شکنىهاى زشت تطبیق نشود، تاویل نموده، و برایش معنائى کردهاند، که هیچ ربطى بشفاعتندارد، و حال آنکه مسئله شفاعت، هم صریح قرآن است، و هم روایات وارده در باره آن متواتراست.
و بجان خودم، نه اسلام شفاعت بان معنائى که آقایان کردهاند که گفتیم هیچ ربطى بشفاعتندارد اثبات کرده، و نه آن شفاعتى را که با قانونشکنى یعنى یک مسئله مسخره و زشت منطبقمیشود، قبول دارد.
اینجاست که یک دانشمند که میخواهد در معارف دینى اسلامى بحث کند، و آنچه اسلامتشریع کرده، با هیکل اجتماع صالح، و مدینه فاضله تطبیق نماید، باید تمامى اصول و قوانینمنطبقه بر اجتماع را بر رویهم حساب کند و نیز بداند که چگونه باید آنها را با اجتماع تطبیق کرد، ودر خصوص مسئله شفاعت بدست آورد: که اولا شفاعت در اسلام بچه معنا است؟ و ثانیا اینشفاعتى که وعدهاش را دادهاند، در چه مکان و زمانى صورت مىگیرد؟و ثالثا چه موقعیتى در میانسایر معارف اسلامى دارد؟
که اگر این طریقه را رعایت کند، مىفهمد که اولا آن شفاعتى که قرآن اثباتش کرده، ایناست که مؤمنین یعنى دارندگان دینى مرضى، در روز قیامت جاویدان در آتش دوزخ نمیمانند، البتههمانطور که گفتیم، بشرطى که پروردگار خود را با داشتن ایمان مرضى، و دین حق دیدار نمودهباشد، پس این وعدهاى که قرآن داده مشروط است، نه مطلق، (پس هیچکس نیست که یقین داشتهباشد که گناهانش با شفاعت آمرزیده میشود، و نمیتواند چنین یقینى پیدا کند).
علاوه بر این، قرآن کریم ناطق باین معنا است: که هر کسى نمیتواند این دو شرط را درخود حفظ کند، چون باقى نگهداشتن ایمان بسیار سخت است، و بقاى آن از جهت گناهان، ومخصوصا گناهان کبیره، و باز مخصوصا تکرار و ادامه گناهان، در خطرى عظیم است، آرى ایمانآدمى دائما در لبه پرتگاه قرار دارد، چون منافیات آن دائما آنرا تهدید بنابودى مىکند.
و چون چنین است، پس یک فرد مسلمان دائما ترس این را دارد، که مبادا گرانمایهترینسرمایه نجات خود را از دست بدهد، و این امید هم دارد، که بتواند با توبه و جبران مافات آنراحفظ کند، پس چنین کسى دائما در میان خوف و رجاء قرار دارد، و خداى خود را، هم از ترسمىپرستد، و هم بامید، و در نتیجه در زندگیش هم در حالت اعتدال، میان نومیدى، که منشا خمودیهااست، و میان اطمینان بشفاعت، که کوتاهیها و کسالتها است، زندگى مىکند، نه بکلى نومید است، و نه بکلى مطمئن، نه گرفتار آثار سوء آن نومیدى است، و نه گرفتار آثار سوء این اطمینان.
و ثانیا مىفهمد، که اسلام قوانینى اجتماعى قرار داده، که هم جنبه مادیات بشر را تامین مىکند، و هم جنبه معنویات او را، بطوریکه این قوانین، تمامى حرکات و سکنات فرد و اجتماع رافرا گرفته، و براى هر یک از مواد آن قوانین، کیفر و پاداشى مناسب با آن مقرر کرده، اگر آن گناهمربوط بحقوق خلق است، دیاتى، و اگر مربوط بحقوق دینى و الهى است، حدودى و (تعزیرهائى) معلوم کرده، تا آنجا که یک فرد را بکلى از مزایاى اجتماعى محروم نموده، سزاوار ملامت و مذمتو تقبیح دانسته است.
و باز براى حفظ این احکام، حکومتى تاسیس کرده، و اولى الامرى معین نموده، و از آنهمگذشته، تمامى افراد را بر یکدگر مسلط نموده، و حق حاکمیت داده، تا یک فرد(هر چند از طبقهپائین اجتماع باشد)، بتواند فرد دیگرى را(هر چند که از طبقات بالاى اجتماع باشد)، امربمعروف و نهى از منکر کند.
و سپس این تسلط را با دمیدن روح دعوت دینى، زنده نگه داشته است، چون دعوت دینىکه وظیفه علماى امت است، متضمن انذار و تبشیرهائى بعقاب و ثواب در آخرت است، و باینترتیب اساس تربیت جامعه را بر پایه تلقین معارف مبدء و معاد بنا نهاده.
این است آنچه که هدف همت اسلام از تعلیمات دینى است، خاتم پیامبران آنرا آورد، و همدر عهد خود آنجناب، و هم بعد از آنجناب تجربه شد، و خود آن حضرت آنرا در مدت نبوتش پیادهکرد، و حتى یک نقطه ضعف در آن دیده نشد، بعد از آن جناب هم تا مدتى بان احکام عمل شد، چیزیکه هست بعد از آن مدت بازیچه دست زمامداران غاصب بنى امیه، و پیروان ایشان قرارگرفت، و با استبداد خود، و بازىگرى با احکام دین، و ابطال حدود الهى، و سیاسات دینى، دینمبین اسلام را از رونق انداختند، تا کار بجائى رسید که همه میدانیم، تمامى آزادیها که اسلام آوردهبود از بین رفت، و یک تمدن غربى جاىگزین تمدن واقعى اسلامى شد، و از دین اسلام در بینمسلمانان چیزى باقى نماند، مگر بقدر آن رطوبتى که پس از خالى کردن کاسه آب در آن میماند.
و همین ضعف واضح که در سیاست دین پیدا شد، و این ارتجاع و عقب گردى که مسلمانانکردند، باعثشد از نظر فضائل و فواضل تنزل نموده، بانحطاط اخلاقى و عملى گرفتار شوند، ویکسره در منجلاب لهو و لعب و شهوات و کارهاى زشت فرو روند، و در نتیجه تمام قرقهاىاسلام شکسته شد، و گناهانى در بینشان پدید آمد، که حتى بىدینان هم از آن شرم دارند.
این بود علت انحطاط، نه بعضى از معارف دینى، که بغیر از سعادت انسان در زندگى دنیا وآخرتش اثرى ندارد، خداوند همه مسلمانان را بعمل باحکام، و معارف این دین حنیف یارى دهد.
و آن آمارى هم که نام بردند، (بفرضى که درست باشد)، از جمعیت متدینى گرفتهاند، کهسرپرست نداشتهاند، و در حتسیطره حکومتى که معارف و احکام دین را موبمو در آنان اجراء کند نبودهاند، پس در حقیقت آمارى که گرفته شده، از یک جمعیت بى دین گرفتهاند، بى دینى که نامدین بر سر دارند، بخلاف آن جمعیت بى دینى که تعلیم و تربیت اجتماعى غیر دینى را با ضامناجراء داشتهاند، یعنى سرپرستى داشتهاند، که قوانین اجتماعى را موبمو در آنان اجراء کرده، وصلاح اجتماعى آنانرا حفظ نموده، پس این آمارگیرى هیچ دلالتى بر مقصود آنان ندارد.